دو سال پیش وقتی خبر مرگ "اردشیر محصص" را در اینترنت خواندم، ناخودآگاه به خودکشی تدریجی ای فکر می کردم که بالاخره او را از پای درآورد. همچنین بسیاری دیگر از ابرقدرت های عرصه روشنگری این سرزمین را. و به یاد طرحی افتادم که "دیوید لیواین" از او کشیده بود. اردشیر محصص با کله ای بزرگ که گویی وجودش را همچون بادکنکی به آسمان خواهد کشید.
اگرچه جهان بینی او و پسرعموی نابغه اش بهمن با هم تفاوت دارد، اما انزوای خود خواسته هردوی آن ها و جامع الاطراف بودن شان در به تصویر کشیدن جهان بینی هریک، مشترک است. در یکی با مدیوم سیاه قلم و طراحی که با سخره گرفتن تمایلات عوامانه و هجوی سیاه، لبخند را حتی بر لبان هر دلقکی می خشکاند و در دیگری با رنگ و حجم و کلمه که تنهایی و افول تدریجی را به خورد حتی فلفل دلمه ای و گلدان می دهد.
از سوی دیگر، با حس جنگجویی و مبارزه در بهمن و حس آرامش طلبی و مردم گریزی اردشیر مواجه هستیم که در هر دو منجر به ترک موطن آن ها شد؛ چرا که درک جامعه روشنفکری دوران با بنیانی که دچار معلولیت بوده، از اندیشه آوانگارد و کاملا شخصی آن ها عقب تر است.
بی تردید تأثیر نام "بهمن محصص" با وجود عدم حضور او در ایران همواره ریشه در جان نسل های سال های پس از انقلاب نیز به وضوح نمایان است. و اگرچه امروز "شیرین نشاط" به عنوان شاخص ترین هنرمند ایرانی در دنیا مطرح است، اما به نظر من بی شک بهمن محصص تنها هنرمند ایرانی است که می توان از او به عنوان یک هنرمند جهانی و فراملیتی نام برد. هنرمندی پیشرو و پرشور که به دور از دغدغه های سانتی مانتالیستی و تعریف و تمجیدهای روشنفکرمآبان، از منظری دیگر به دنیای اطراف خود می نگریست و محیط پیرامونش در دگردیسی ذوب شده ای نمایان می شدند.
نگاه تلخ او به دنیا و دروغ هایش با وجود کم حرفی و عدم تمایلش به دیده شدن، به وضوح در نقاشی ها و مجسمه هایش دیده می شود، چنان که گویی این تلخ اندیشی عصاره جان او را فرا گرفته و همچون یکی از عناصر کلیدی حیات در کالبدش جریان دارد. زندگی با تفکر و اندیشه کاملاً شخصی و به دور از هرگونه شوخی و بازی دادن مخاطب و دوری از نگاه فرمالیستی و دغدغه های تکه چسبانی با نمادهای اصالت نما؟! و سوغاتی گونه که هوش از سر بسیاری از به اصطلاح هنرمندان را در سال های اخیر به واسطه فروشگاه های پرطمطراقی چون "کریستی"، "بونامز"، "ستبی" و ... ربوده، بهمن محصص را به روشنی از هم دوره ای هایش نیز با فاصله ای بسیار جدا می کند؛ از جریان های ناموفقی چون انجمن خروس جنگی و مکتب سقاخانه.
این که چه کسی راوی است و چه کسی مولف، مسأله ای است که هنوز در هنرهای تجسمی کشورمان تفکیک نشده و اغلب هنرمندان ما را دغدغه بیان همراه با اصالت بومی و پسوند ایرانی مسحور کرده است و همین موجب محدودیت در ایجاد مولفه ها و جهان بینی های شخصی می گردد، کمااین که در آثار نقاشان مکتب سقاخانه اثری از دنیای شخصی و تفکر یک هنرمند به عنوان مولف دیده نمی شود و با کمی تجربه در فرم و آشنایی اندک با هنر مینی مال و موتیف های سنتی _ مذهبی و کالیگرافی عربی قابل دسترسی می نمایند.
اما آثار بهمن محصص به گونه ای است که هر نوع کپی برداری یا دنباله روی از آن را بدون رسیدن به بینش و درون گرایی خاص بهمن محصص غیرممکن می سازد؛ چرا که او جهان خودساخته ای را بیان می کند که حاصل تجربیات و ادراک او در فضاهایی است که پشت سر گذاشته است.
گاهی به این می اندیشم که اگر او می توانست به گونه ای تجربیاتش را منتقل کند، شاید شاهد جریان ها و اتفاق های مثبتی در جامعه فرهنگی این مرز و بوم بودیم. اما حقیقت انکارناپذیر همان انزوای خودخواسته اش بود که از انحراف تفکرش محافظت نمود؛ انزوایی که در وجود بزرگانی چون هدایت و نیما که او موفق به دیدارشان شد وجود داشت.
بالشخصه با وجود کم کاری (بنا به دلایل شخصی) در سال هایی که با ادبیات و هنرهای تصویری، به خصوص نقاشی و تصویرسازی آشنا هستم و با وجود این که آثار زیادی از بهمن محصص ندیده ام، فقدان جهان بینی او را در عرصه های مختلف فرهنگی و هنری عمیقاً احساس می کنم. جهان بینی ای که بدون حضور بهمن محصص نیز سیال و درحال پیشروی است و با کمال تأسف کماکان جامعه روشنفکری ایران را تا سال های دور وامانده تر و عقب مانده تر از آن می بینم. روحش شاد.