كدخبر: ۳۱۳۹
تاريخ انتشار: ۲۰ شهريور ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۵
send ارسال به دوستان
print نسخه چاپي
چند عكس فوری از بهمن محصص
جواد مجابی
نخستین بار با نام و كار بهمن محصص در بی‌ینال‌های تهران آشنا شدم. سال 1337 در اولین بی‌ینال، اثری فیگوراتیو عرضه كرده بوده و در دو بی‌ینال بعدی، آثار آبستره. باید بگویم كه ویژگی‌هاشان در ذهنم نقش نبسته بود. سال 1343 بهمن پس از شركت در یك نمایشگاه جمعی (انجمن ایران و ایتالیا)، نمایشگاهی پرهیاهو در تالار ایران ترتیب داد كه معروف شد به "فی‌فی فریاد می‌كشد." این بار آبستره (كنتراپوان فضایی) را وانهاده بود و بازگشتی به فیگور داشت، شاید هم نوعی نئوفیگوراتیو. شانزده تابلو عرضه كرده بود به شیوه‌ای وهمناك و نوظهور. چهره‌ها و اندام‌های مسخ شده با رنگ‌های غلیظ روی بافت زیر برجسته، كه غالباً تماشاگران را حیرت‌زده می‌كرد. دانشجویان كه از آن طرف خیابان (دانشگاه تهران) به این خیابان (تالار ایران) آمده بودند، مثل من و دوستانم از این نوع نقاشی چندان چیزی دستگیرشان نشده بود و به خود حق می‌دادند با نقاش چون و چرا كنند كه: "چیزی كه من اندر نیابم، چرا باید كشیدن؟" آن موقع آدم‌ها به خوشان حق می‌دادند كه نه به عنوان شهروند عادی، بلكه در حد نماینده مردمان محروم مبارز، از روشنفكران بازخواست كنند. بهمن هم كه شهرت رفتار یگانه‌اش در مجامع هنری تهران بیشتر از قدرت آثارش مطرح بود، به عنوان یك انتلكتوئل كه عوام را به چیزی نمی‌گیرد، تالار ایران را به صحنه مبارزه فكری و كلامی بدل كرده بود. یك نمایشگاه جنجالی بود با معرفی یك هنرمند پرخاشگر.
بار دیگر مرداد 1347 بود كه با نقاشی مدرن ایران آشناتر شده بودم و از نمایشگاه گروه پنج در انستیتو گوته دیدار می‌كردم كه در آن بهمن محصص، سهراب سپهری، ابوالقاسم سعیدی، پرویز تناولی، حسین زنده‌رودی (و منیر سیحون به عنوان میهمان) آثارشان را به تماشا گذاشته بودند. محصص بهترین كارهایش را در آن نمایشگاه عرضه كرده بود؛ از سقوط ایكاروس و مینوتورها، كلاغ‌ها و كبوترها و درهم‌پیچندگان مدیترانه‌ای. رفتم كارها را دیدم و به خانم همكارم در بخش هنری روزنامه اطلاعات گفتم برود با او مصاحبه‌ای بكند. می‌دانستم كه با گفت‌وگو میانه‌ای ندارد، اما فكر كردم آداب‌دانی مینو راهگشا خواهد شد. چند ساعت بعد همكارم گریه‌كنان به روزنامه آمد. گفت‌وگو انجام نشده بود. نقاش پرخاش‌كنان به خانم گفته بود: "با سگ و روزنامه‌نگار حرف نمی‌زند." عصبانی شدم و آن روز گذشت. روز بعد به باغ انستیتو گوته رفتم و به عنوان یك تماشاگر علاقه‌مند با بهمن خان وارد صحبت شدم و آرام اشاره كردم كه كجا، كارهای او از نظر مضمون و شیوه كار با نقاشان اروپایی شباهت دارد، با دوبوفه و دوا و موراندی. حریف كه دید اهل بخیه‌ام، اظهار مودت كرد. در موقع مناسب گفتم كه روزنامه‌نگارم و گفت چه اشكالی دارد؟ با لحنی شماتت‌گر ماجرای آن خانم را گفتم. گفت: آخر این خانم‌های جوان روزنامه‌نگار چیزی سرشان نمی‌شود، از نقاشی و این حرف‌ها. هیچ عذر نخواست.
زد و با هم دوست شدیم و دعوت كرد كه بروم بقیه كارهایش را ببینم. با زنم چند بار به منزلش رفتم، تابلوها و طرح‌های به نمایش نگذاشته را به‌ام نشان داد. با اشاره‌ای به یك صندوق چوبی بزرگ درش را باز كرد. پر بود از كتاب و دستنوشته‌هاش از رمان و نمایش‌نامه و شعر. گفت این ترجمه‌هایی است كه كرده و چاپ نشده از پیر اندللو و ژنه و دیگران. "ترس جان" (پوست) اثر كورتزیو مالاپارته را كه از او خواندم، دانستم كه چه مایه ظرافت حس و سواد، در ترجمه این اثر خرج كرده است. آشناتر كه شدیم و می‌دانست دوست صمیمی پسرعمویش اردشیر محصص هستم، بحث سیاسی هم كرد. قرص و محكم با تلخی و طعنه از اوضاع اجتماعی سخن می‌گفت و به شاه می‌گفت: تروخیلو (همان تروخیو-ی دیكتاتور) و از او به شدت انتقاد می‌كرد. بر این نكته تأكید داشت: ما ملتی كوچ‌گرد و بیابانی هستیم. برای‌مان دشوار است زیر سقف زندگی كنیم. نمی‌بینی به هر بهانه‌ای می‌زنیم به دل باغ و صحرا و در خانه هم كه هستیم، جای‌مان را توی حیاط و پشت بام می‌اندازیم زیر آسمان. تمدن ما شهری نیست، ایلیاتی است. از خانم تروخیلو-ی هنرپرور (شهبانو) هم بدش می‌آمد. می‌گفت، این توجه به فرهنگ و هنر مدرن بیشتر اداست و انگیزه‌ای برای محبوبیت.
در زمان برگزاری نمایشگاه انستیتو گوته، آن‌ها را به میزگردی دعوت كردم كه به‌جز سهراب، چهار نفر دیگر در آن شركت كردند. در همان‌جا وقتی یكی از هنرمندان از توجهات هنرپرورانه شهبانو تمجید كرد، بهمن بی‌محابا گفت: "اگر آرتیست‌های ما بیچاره می‌شوند ـ بیچاره روحی ـ زودتر از مرگ تن كارشان می‌میرد، ته می‌کشند، شاید به این دلیل است كه اغلب‌شان مثل روزه‌دار از خودشان می‌خورند تا تمام شوند. این محیط است كه هنرمند را جدا می‌كند از مسائل. ما در محیط بی‌نهایت چاپلوسی زندگی می‌كنیم؛ راكد و چاپلوس. شما هیچ‌كس را نمی‌بینید كه فكر كند. در این خراب آباد، فكر كردن چیز خیلی لوكسی شده... در این چاپلوسی همگانی، ما آرتیست متملق هم داریم؛ یعنی وقیح‌ترین موجودی كه می‌تواند روی زمین وجود داشته باشد."
بهمن، هنرمندی باسواد و پیشرو است. از معدود هنرمندان روشنفكری كه من در این پنج دهه دیده‌ام و در ذهن من، یكی از پنج ـ شش تن ایرانیان مغرور و آگاه بر شأن هنرمند است و این سرافرازان را خیلی دوست دارم. بهمن در ایتالیا كه آموزش هنر می‌دید، ضمن نقاشی برای معیشت به كار دوبله هم اشتغال داشت. كنار مرتضی حنانه و دیگران، فیلم‌های ایتالیایی را در همان‌جا دوبله می‌كردند و به ایران می‌آمد. هم‌دوره‌ای‌هایش از اطوار بوهمی عجیب و غریب او حكایت‌ها دارند كه فراك و سیلندر می‌پوشید و تعلیمی به دست، خود را كنت ایرانی می‌نامید و از آن بازی‌ها كه در اروپا مرسوم بود. در دهه چهل، هنرمندان برای تمایز از خلق‌الله به تشخص ظاهری و نوع آرایش و لباس پوشیدن خاص و تبری از عوامانگی می‌كوشیدند و محصص این عمد را به افراط داشت و گاهی یك رفتار عجیب به آدمی می‌برازد و بهمن آن‌چه می‌كرد برازنده او بود و توی ذوق نمی‌زد. همان‌طور كه ژازه و زنده‌رودی چنین اطوار غیرمتعارفی داشتند.
اتفاق افتاد كه بعدها گالری سیحون (ظاهراً توسط دفتر مخصوص فرح) كارهای هنرمندان، از جمله بهمن را به نمایشگاهی خارجی فرستاده بود و تابلوی بهمن آسیب دیده بود، مثل آثار بقیه. خیلی‌ها از خیر اعتراض و شر آن گذشتند، اما بهمن با خیرگی خواستار جبران مالی و معذرت‌خواهی شد. فرح خواستار دیدار این هنرمند شده بود و گالری سیحون این وساطت را انجام داد. بهمن با ملكه آشنا شد و احتمال می‌دهم كه از آن پس قضاوتش در باب حامیان هنر تغییر یافت. این آشنایی تا ساختن تندیس خانوادگی و تروخیو-ها پیش رفت. یك موردش را در گالری لوترك ـ در زادروز فرح ـ شاهد بودم كه چه حرمتی برای بهمن قائل بود.
حول و حوش انقلاب دوباره به ایتالیا رفت و گاه‌گاه به ایران می‌آمد. یك دوباری در منزل سیروس طاهباز او را می‌دیدم. خودش آدم‌ها را برای دیدن و گفت‌وگو انتخاب می‌كرد و از بقیه رو می‌پوشاند. آخرین بار در برج اسكان او را دیدم، در آپارتمانش در یك بعد از ظهر آفتابی. به اتفاق زنم و علیرضا اسپهبد ـ كه می‌خواست او را ببیند ـ به دیدارش رفتیم. فكر می‌كنم عنایت سمیعی هم آن‌جا بود. بهمن داشت رم فللینی را می‌دید و دوست داشت از آن برای‌مان بگوید. تابلوهایش به در و دیوار بود و ردیفی از مجسمه‌هایش كه در اندازه‌های كوچك ساخته شده بود، روی پیشخوان بود. سی ـ چهل تایی می‌شد. به امید آن‌كه روزی به سفارش شهرداری و موزه‌ها در ابعاد بزرگ تهیه و در مراكز شهری برپا شود، مثل كشتی‌گیرهایی كه در میدانی در كیش نصب شده است، یا آن نی‌‌نواز باشكوه كه زینت‌افزای مدخل تئاتر شهر بود و مأموران فروانداختندش و اره‌اش كردند و انداختند زیرزمین تئاتر. شنیدیم كه در واكنش به این خبر گفته بود: این كار را برای ایران ساخته بودم، خود مردم باید پیگیر مراقبتش باشند، نه من. آن روز در آپارتمانش، محصص عبارتی گفت كه در یادم مانده است و هنوز خلجانی در ذهن من دارد. از كار و روزگار هنرمندان شوربخت این سرزمین گفت و درباره خودش به اعتراف گفت: ما در آن‌جا دیریم و در این‌جا زود. توضیح داد كه آثار كسانی چون من دیگر خریداری در غرب ندارد، چرا كه تجربه‌های فنی ما را كهنه كرده‌اند و در كشورمان هنوز ما را نمی‌شناسند كه زودهنگامیم و چه‌بسا كه هیچ وقت نشناسند. تجاهل كردم و پرسیدم: ‌چرا نمایشگاهی از مجسمه یا نقاشی‌هایت را این‌جا عرضه نمی‌كنی؟ گفت: این‌ها را (به مجسمه‌هایش اشاره كرد) مگر می‌شود این‌جا نشان داد؟ تازه برای چی؟ برای كی‌؟ راست می‌گفت. با غروری كه بهمن داشت، خود را از پیكاسو و مور كمتر نمی‌دانست و می‌گفت، ما فراسوی آن‌ها گام می‌زنیم و كار می‌كنیم. اما این حسرت را هم داشت كه محیط هیچ وقت برای او مساعد نبوده است؛ نه در غرب، نه در این‌جا. البته به موقعیت وطنی چندان اهمیتی نمی‌داد و نگاهش به بازار، جهانی بود و شناخته شدنش در مراكز اروپایی رم و پاریس.
كمی از گذشته حرف زدیم و اشاره كردم، مقاله‌ای درباره نقاشی‌های و مجسمه‌هایش نوشته‌ام كه قرار است در متن كتاب هنوز چاپ نشده "تاریخ هنرهای تجسمی ایران" بیاید. متن مقاله را به او دادم، با این احساس همدلی كه در غیبتش همچنان او را دوست داشته‌ایم و به سپهر آفرینش‌های بی‌بدیلش فكر كرده‌ایم.
در آن بعد از ظهر غریب، در شعشعه آثار خلاقه‌ای كه دوروبرم بود و زاده اضطراب جهانی و كابوس‌های شگفتی‌آور یك هنرمند والامنش بود، با هنرمندی تلخ‌كام روبه‌رو نشسته بودم كه خود را به دنیای او سخت آشنا و محرم می‌دیدم. چهره هنرمندان بزرگ وطنم كه در عصر خود درك نمی‌شدند و دشمن‌كام بودند و در دوران‌های دیگر، بازیچه سودجویی و تأویل‌های سوداگران و چرب‌زبانان شده بودند، پیش نظرم آمد: فردوسی پیر خشمگین و تهی‌دست را می‌دیدم كه می‌آمد و از هیأت باستانی‌اش عاری می‌شد و در كالبد محصص ظاهر می‌گردید تا بگوید كه مصیبت فرزانگان این كشور هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد. حافظ دوران امیر مبارزالدین را می‌دیدم در انكار فرمانروایان فاسد ریاكار و شكوه از مردمی كه سخن‌دانی و خوش‌خوانی نمی‌ورزند، حسرت روزگار خوش نیامده را در غزل‌های خون‌بارش جبران می‌كند: - این قدر دانم كه از شعر ترش خون می‌چكید - چهره رند حافظ می‌آمد و روی رخساره پیر، اما گستاخ "رشتی ایتالیایی شده" با آن چشم‌های شوخ آبی و دماغ عقابی حلول می‌كرد و او می‌شد و نفرین خود را بر این جهان می‌پراكند. از خود پرسیدم كی پایان می‌گیرد این سوء تفاهم بشری از سوی نادانان و آن‌ها كه خود را به دانایی زده‌اند. پاسخ یافتم كه هیچ‌گاه. در زهرخند بهمن هم این دایره مسدود را سرنوشتی مكرر می‌دیدم.
وقتی كه می‌خواستیم خداحافظی كنیم، گفتم: اگرچه حوصله‌اش را نداری و من هم چندان فارغ بال نیستم، مجالی بده گفت‌وگویی كنیم، نه برای انتشار، بلكه ثبت این روزگار از دیدگاه كسانی كه آن را به گونه‌ای دیگر زیسته‌اند. گفت باشد و قرار شد به روز بعد. روز بعد آقای سمیعی ـ خویشاوند او ـ تلفن زد كه آن قرار به علتی ملغی شده است.
می‌شد حدس زد كه چه مایه بی‌فایدگی و یاوگی هر كار، از جمله درد دل و راهجویی و نفرین، هنرمند را بی‌طاقت كرده است. بار دیگر كه از رم به برج اسكان بازگشت، تلفن كرد و قرار گذاشت همدیگر را ببینیم و با این سفارش همیشگی كه حضورش را در تهران به كسی خبر ندهم. من نرفتم و رنجیده بودم از این‌كه او هنوز گفت‌وگوی ما را به گونه‌ای دیگر، از مقوله ژورنالیسم موجود ارزیابی كرده بود، نه آن‌چه من هم‌دلی و هم‌سخنی اصحاب فرهنگ تلقی می‌كنم. البته بگویم كه بعد پشیمان شدم. آن موقع مریض بود و شنیدم به سیاهكل رفته و عزلت گزیده بود.
پارسال آقای صادقی ـ رئیس موزه هنرهای معاصر ـ با صداقت و به اصرار از من خواست كه رد و نشانی بهمن را برایش پیدا كنم و می‌خواست نمایشگاهی و بزرگداشتی ترتیب دهد. گفتم این كار خیلی دیر است و اگر محصص موافقت كند، كه هرگز نخواهد كرد، چه كسی این كارهای اروتیك را می‌تواند نمایش بدهد در این اوضاع و احوال؟ البته اشاره كردم كه وقتی آثار سرامیك عربشاهی را یك نهاد رسمی عمداً یك‌شبه معدوم می‌كند، مجسمه تناولی را تكه‌تكه می‌كنند و نهانی در باغ چال می‌كنند، نی‌نواز بهمن را اره می‌كنند و می‌اندازند در ظلمت انبار فراموش‌خانه و همان موقع برای خالی نبودن عریضه و اداهای اداری بی‌ینال‌های مجمسه‌سازی برگزار می‌كنند، اما میدان‌های شهر تهی از تندیس‌های زیبای متناسب با فرهنگ ایرانی، حتی همان آثار برگزیده‌ای است كه در بی‌ینال انتخاب كرده‌اند. با آن آثار برگزیده همان معامله‌ای می‌شود كه بر سر تندیس سروبالای سفارت ایران در پاریس آمد، كی فریب نكوداشت‌های بی‌ثمر را می‌خورد؟ می‌دیدم كه با مجسمه و نمادهای ذوق زیبایی‌شناسی یك عصر، چون زباله رفتار می‌شود.
آیا این نوع رفتار با هنر و ادبیات باعث شده بود كه صادق چوبك، در لحظه‌ای كه از نسل آینده نومید و از كار كردن برای معاصران بیزار شده بود، چون هدایت، كه كارهای آخرش را سوزاند، او هم انبوه خاطراتش را بسوزاند. اگر بگوییم این دو داستان‌نویس از سر خشم و نومیدی عاطفی، به كاری نامعقول دست زده‌اند، آیا می‌توانیم بزرگ‌ترین تاریخ‌نگار ایران ـ فریدون آدمیت ـ را هم آدمی احساساتی بدانیم، هنگامی كه بسیاری از آثار و اسناد عمرش را در بسته‌های سیاه ریخت و نابود كرد؟ آیا این رنجی بزرگ برای او و خسرانی عظیم برای ملتش نبود، چه شوربختی جانگزایی او را تا این حد آزرده بود؟ ژازه چرا نخواست تا آخرین روزهای عمرش كارهای خود را به صورت بنیادی برای دوستداران هنر بگذارد و به رغم ده سال غرولند ما می‌گفت، اصل منم كه قدرم را ندانستند، بعد از ما چه فایده.
بهمن در روزهایی كه در ایران بود، پیر و بیمار در بحرانی عجیب مجسمه‌هایش را با اره برقی تكه‌تكه می‌كند، حاصل یك عمر آفرینش شگرف را نابود می‌كند. شنیده بودم و دل‌خوش بودم كه شاید شایعه‌ای است، اما حقیقت داشت. دوستی صادق و صدیق، كه شاهد ماجرا بوده، برایم به دقت شرح داد كه آن‌همه شاهكار چه آسان نابود شد. یك‌باره ته دلم خالی شد. پرتاب شدم به دورانی كه دیوان‌ها را به آب می‌شستند. حالا بهمن تنها و بیمار در رم زندگی می‌كند. خوشحالم كه كتاب تازه‌اش آن‌جا چاپ شده است. شاید انتشار آثارش به حال او فرقی نكند، همان‌طور كه برای ما چاپ كتاب‌های مثله شده‌مان تنها دندان قروچه درپی دارد. با این‌همه نمی‌خواهم شادخویی هنوز امیدمندم را از دست بدهم. آرزو می‌كنم كه دوست بزرگ من بهمن محصص ـ هنرمندی كه روزگار برای زادنش عقیم به‌نظر می‌آید ـ بار دیگر به شادی و سلامت گراید و با دل خوش به وطن درآید و آسایش و عزتی را كه حق اوست بیابد، همان‌طور كه برای دوست قدیمی‌ترم اردشیر آرزوی سلامت و بهروزی دارم كه می‌دانم این روزها به علت بیماری از مراسم بزرگداشتش غایب بوده است و كتابی كه سی سال پیش برایش نوشته‌ام، برای چاپ مجددش آن‌قدر معطل شده كه جشن تولد چاپ نشدن یك سالگی‌اش را باید بگیرم.

• دوهفته نامه تندیس، شماره 126، 28 خرداد 1387
مطالب مرتبط
نام:
ايميل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"