وقتی مجسمه فلوتنواز را كنار در ورودی تئاتر شهر نصب كردند، زیبایی این بنا صدچندان شد. انگار این مجسمه از روز اول باید همانجا نصب میشد. مجسمهای از جنس برنز و پرابهت. مردی درحال نواختن فلوت، حركات موزون بدن او هماهنگی زیادی با منحنیهای ساختمان تئاتر داشت. انگار تئاتر شهر با این مجسمه هویت میگرفت. خیلیها آمدند كه مجسمه را ببینند.
مجسمه كار بهمن محصص بود. هنرمندی كه امروز دیگر در بین ما نیست. هنرمندی كه نشاط و زیبایی برای تئاتر شهر آفرید، ولی قدرش را ندانستند. این اولین بار نبود كه با هنرمندی چنین میكنند و یا چنین كردند. ما سالها است كه گرفتار سلیقههای شخصی دورهای كسانی هستیم كه هر روز چون مهرهای در جایی اعمال مدیریت میكنند. همانطور كه به دلخواه فضاهای سبز پاركها را به ساختمانهای زشت و بیقواره مبدل میكنند و هرچه را دلشان خواست جابهجا میكنند. اثر هنرمندی بایگانی میشود و بعد هم جزء اسقاطیها هدر میرود.
بهمن محصص جزء نقاشان و مجسمهسازان نسل اول بود و ما نسل دومیها برایش احترام خاصی قائل بودیم. او از خانواده فرهیخته و بافرهنگی بود كه اردشیر محصص و ایراندخت محصص از آن تبار بودند كه هركدام در پیشبرد هنر این مملكت آنچه در توان داشتند كردند.
بهمن محصص را من از طریق منوچهر شیبانی ـ نقاش و شاعر و اپرانویس ـ شناختم. آن روزها من و شیبانی در جنوب شرقی میدان فردوسی آتلیهای داشتیم. بهمن محصص را خیلی دوست داشت. سالها با او در ایتالیا زندگی كرده بود. منوچهر شیبانی هیچ چیز و كس را جدی نمیگرفت و شاید همین خصلت او بود كه آزاده زندگی كرد و قضاوتهایش درمورد افراد بیغل و غش بود. او همیشه از بهمن محصص به عنوان هنرمندی توانا و باصلابت یاد میكرد؛ هنرمندی تلخ و همیشه ناراضی از زمین و زمان، ولی پركار و قدرتمند.
بهمن محصص كمپوزیسیون، رنگ و فضا در نقاشی را خیلی خوب میشناخت. با حداقل رنگ بهترین مفاهیم را در كارهایش بیان میكرد، حاشیهپردازی نمیكرد و یكسره سراغ اصل موضوع میرفت. همه چیز را سنگ كرده بود؛ از جغدهایش گرفته تا آدمهایش... آدمهایش لمیده و بیخیال كه چون سنگوارههایی چند هزار ساله درهم پیچیدهاند، آدمهای مسخ شده، آدمهایی كه عواطفشان به بازی گرفته شده و هویتشان را انكار كردهاند، آدمهایی كه انگار در فضای زندگیشان استحاله شدهاند.
او حتی گلها را سنگ كرده بود و این طغیانی بود علیه زمان خود. او یك نقاش سوررئالیست بود كه آگاهانه كار میكرد. هم فلسفه داشت و هم طنزی تلخ. هم رنگ داشت هم بیرنگی. فضاهای گرفته و مسدود، پر از التهاب و تشویش و خوف او، در ذهن خیلیها مانده است. هرچند غیبت طولانیاش نسلهای بعد را از شناخت او محروم كرده است، اما هیچ جریان سیاسی و تعصبات و سلیقههای شخصی نمیتواند هنرمند واقعی را از صفحه هنر یك جامعه پاك كند و امروز وقتی از هنرجویان میشنوم كه میگویند "بهمن محصص هم رفت"، انگار سرزنشی است برای خیلیها كه رفتنها را با بیاعتنایی برخورد میكنند و آنچه در محدوده تنگ و تاریك سلیقهشان نمیگنجد بیارزش و واهی میدانند.
فلوتزن محصص گرچه امروز بر سكوی تئاتر شهر نیست، اما بر خاطر تمام آدمهایی كه هنر و هنرمند این مملكت را دوست دارند مانده است؛ همانهایی كه این روزها با دلنگرانی همین چند مجسمه باقیمانده شهر را هم هر روز حاضر غایب میكنند كه مبادا آنها هم سرنوشت مرد فلوتزن را پیدا كنند. بهمن محصصها و شیبانیها را همیشه گرامی میداریم.