يادش به خير، چه برو و بيايي داشتي! چيزي به يادت مانده است؟ دلم براي آن روزها تنگ شده. روزهاي فيلم "عقابها" را ميگويم، كه 2 سئانس پشت سر هم مينشستيم و ميديديم و تخمه ميخورديم؟ آخر تخمه خوردن هنوز ممنوع نشده بود.
چقدر خنديديم با ديدن فيلمهاي اكبر عبدي و جبلي و خمسه روي پرده نقرهايات. "تاراج" را بايد صف ميايستاديم تا بليطش گيرمان بيايد و با ديدن بزنبزنهاي جمشيد هاشمپور كيف كنيم و فردايش در مدرسه همه جمشيد هاشمپور شويم و به جان هم بيفتيم! بزرگتر كه شديم، فهميديم آن بزنبزنها همه خاليبندي است. دوره، دوره فيلمهاي ابوالفضل پورعرب بود و مهرجويي و هامون. و زمانه، زمانه عاشقيهاي نوجوانيمان.
خلاصه با تو و فيلمهايت بزرگ شديم، خنديديم، گريستيم و عاشق شديم تا اينكه تعطيل شدي. شنيدهام قرار است تابستان 90 مجدداً بازگشاييات كنند. اميدوارم كه اين خبر درست باشد. هرچند كه اين روزها فيلمها هم چنگي به دل نميزنند، اما دوست دارم يك بار ديگر بيايم پشت گيشه قديميات بليط بخرم و وسط سئانس برسم به سالن سينما تا متصدي سالن، در تاريكي، صندليام را با آن چراغ قوه قديمياش نشان دهد.
آري! دلم براي آن چراغ قوه هم تنگ شده است.
تو خوب نوشتی... از ته دل گفتی و نوشته دلی به دل میشینه: "با تو و فيلمهايت بزرگ شديم، خنديديم، گريستيم و عاشق شديم تا اينكه تعطيل شدي."