یکی از شاخصهای مهم در بررسی و شناخت تاریخ هر کشور و یا منطقهای، بررسی استعداد پیدایش شهر در آن محدوده است؛ زیرا چنانکه رابرت پارک ـ نظریهپرداز مکتب شیکاگو ـ با هوشمندی گفته است: "شهر، کارگاه تمدن بشر بوده است"، بدین ترتیب نبود.
این کارگاه در هر محدودهای به معنی کند و بطئی شدن فرآیند تحول تاریخی و تأخیر در تغییرات تاریخساز آن محسوب میشود. اما منشاء پیدایش این کارگاه تمدن بشر در تاریخ چه بوده است؟ و پرسش مهمتر اینکه، چه عاملی مانع شکلگیری شهر به مفهوم واقعی در گیلان قدیم شده است؟ از چه زمانی گیلان به مفهوم واقعی دارای شهر به مثابه کارگاه تمدن شد؟ پاسخ به این پرسشها در شناخت تاریخ قدیم و جدید گیلان و یافتن الگوی نظری برای تجزیه و تحلیل تاریخ این بخش از ایران بسیار مهم است. ما کوشش میکنیم به اجمال به این پرسشها پاسخ دهیم.
بررسی گوردون چایلد ـ باستانشناس استرالیایی ـ نشان داده است که در پیدایش و حیات شهرها، دستیابی به مازاد محصول نقش کلیدی داشته است. او در کتاب "سیر تاریخ" خود مینویسد که مهمترین تحول مهم در تمدن بشر، گذار از مرحله اقتصاد مبتنی بر شکار و گردآوری خوراک به اقتصاد مبتنی بر کشت و دامداری، یعنی تولید خوراک بود. او این تحول را "انقلاب نئولتیکی" یا "انقلاب نوسنگی" نامید. اما به نظر او، تحول تاریخساز دوم در زندگی بشر هنگامی روی داد که انسان موفق به تولید مازاد محصول و در پرتو این تحول، موفق به ایجاد شهر شد. مازاد محصول یا مازاد اقتصادی به آن بخش از تولید گفته میشود که به روشهای گوناگون از جریان تقاضاهای جاری موجود یک واحد اجتماعی (یک خانواده، یک مؤسسه و یا یک جامعه) کنار گذاشته شده و خارج از نیازهای مصرف بیولوژیکی و اجتماعی فرد و جامعه انباشت میشود.
به اعتقاد چایلد، تولید مازاد اقتصادی در تاریخ بشر فرصتی فراهم کرد تا گروهی از مردم در نقطهای بهجز روستا و با فعالیتهای کم و بیش متفاوت گرد هم آیند. چایلد برای نخستین بار از این تحول به نام "انقلاب شهری" در تاریخ بشر نام برده است. بعدها پژوهشگران دیگری نظیر پیرسون، ویتلی و آدامز ضمن پذیرش این نکته درست، به آن ایرادی وارد کردند و آن این بود که در پیدایش شهرها، مازاد اقتصادی تنها شرط لازم است و نه کافی. به عبارت دیگر، شرط کافی برای هستی یافتن شهرها، علاوه بر وجود مازاد اقتصادی، وجود "وسیله نهادی" برای تمرکز و استخراج مازاد به اشکال گوناگون در یک نقطه جغرافیایی خواهد بود. بدین ترتیب، برای تمرکز جغرافیایی مازاد اقتصادی یک سازمان اجتماعی، سیاسی و یا مذهبی لازم بوده است تا این مازاد را از نظر جغرافیایی در یک نقطه معین متمرکز نماید (برای بحث تفصیلیتر، ن.ک: ناصر عظیمی، پویش شهرنشینی و مبانی نظام شهری، نشر نیکا، 1381).
بنابراین وقتی نطفههای شهر در منطقهای شکل میگیرد، این بدان معنی است که در پیرامون آن در پرتو تغییرات تکنولوژیکی، انسان قادر شده است که بازتولید ساده و خود مصرف را به بازتولید گسترش یابنده دارای مازاد محصول تبدیل نماید. این فرآیند همچنین بدین معنی خواهد بود که این مازاد توسط قدرتی متمرکزکننده در یک نقطه جغرافیایی درحال تحقق است. همین تمرکز جغرافیایی مازاد اقتصادی است که بستر و بنیان کارگاه تمدن بشر، یعنی شهر را شکل میدهد. از اینرو همچنین گفته شده است که بدون مازاد اقتصادی، تمدنی بهوجود نمیآمد. مازاد محصول، پایهگذار بازار محلی و تجارت محلی و در صورت ضرب آهنگ رشد سریعتر آن، سببساز بازار منطقهای و فرامنطقهای و در نتیجه شکلگیری تجارت منطقهای و فرامنطقهای از طریق مراکز شهری خواهد بود. حاصل این فرآیند تمرکز جغرافیایی مازاد اقتصادی بیشتر در نقطهای معین و توسعه مداوم شهرنشینی است.
اما اغلب از تمرکزکننده این مازاد به دلیل استفاده از زور برای استخراج مازاد اقتصادی و تمرکز جغرافیایی آن در یک نقطه معین از فضای جغرافیایی، انتقاد شده است؛ لیکن این واقعیت را نمیتوان نادیده گرفت که بهرغم دشواری این فرآیند، کاری که در راستای پیدایش ناگزیر یک فرآیند تمدنساز اتخاذ شده، بهطور نسبی مترقی و پیشبرنده تمدن بوده است و صرفنظر از شیوههای عمل گریزناپذیر آن، کارکردی در جهت ترقی و پیشرفت تمدن بشر داشته است. بدون طی چنین فرآیند دشواری، اساساً شهرنشینی و یا به قول رابرت پارک، خلق یک کارگاه تمدن میسر نبوده است؛ ضمن آنکه توسعه شهرنشینی نه فقط بهطور نسبی سبب بهبود زندگی مردم از طرق گوناگون شده، بلکه زمینه تحول و تکامل بشر در عرصههای گوناگون تکنولوژیکی، سازمان اجتماعی، فرهنگ و شیوه زندگی و در مجموع تمدن شده است. این مقدمه از آن نظر در بررسی ما ضروری بوده است که در تاریخ گیلان شاید بتوان گفت بیش از هر منطقهای در فلات مرکزی ایران شاهد غیبت شهر در تحولات تاریخی خود بوده است. به عبارت دیگر، یکی از ویژگیهای اصلی تاریخ گیلان، فقدان شهر به عنوان کارگاه تمدن بشر، غیبتی طولانی داشته است.
فقدان شهر در گیلان قدیم به مثابه فقدان کارگاه تمدن
چنانکه میدانیم، اولین تمدن شناخته شده در محدوده گیلان امروزی، تمدن آهن بوده است که در دو پهنه مارلیک ـ دیلمان و تالش شناسایی شده و این تمدنها، شهرت نه فقط منطقهای و ملی، بلکه جهانی داشتهاند.
به باور نگارنده، این تمدنهای کوتاه مدت که چون برق و باد و بدون پیشزمینههای اساسی تمدنی در گیلان در دوره آهن (II) ظاهر و دیگر تکرار نشدند، حاصل شرایط ژئوپولتیکی معینی در نواحی فراتر از کمربند پوششی جنگل در گیلان بود که در غرب ایران در اثر اقدامات خشونتآمیز هیستریک امپراتوری آشور پدید آمد و پهنههای تمدنی فوق را برای مدتی تا سقوط این امپراتوری در سال 612 پیش از میلاد به محیطی امن برای توسعه و تحول تغییر داد و این پهنههای تمدنی در گیلان را در اتحادی نانوشته با دشمن آشوریان یعنی اورارتو قرار داد. با این حال این توسعه نیز نتوانست به دلیل ویژگیهای معین جغرافیایی، نه بومی شود و نه تداوم یابد و نه شهری حتا کوچک پدید آورد. در این تمدن، باستانشناسان با پیگیری مستمر خود همچنان در آرزوی دیدن حتا یک سازه معماری سالهاست که به حفاری و جستوجو میپردازند. باید یادآوری کنیم که این تمدنها اصولاً در پهنهای که ویژگی جغرافیایی گیلان امروزی با آن شناخته میشود، یعنی جلگه هموار ساحلی مرطوب هیچ رابطهای نداشته است.
در دوره باستان نیز در نواحی جلگهای، هیچ سکونتگاه حتا روستایی، دستکم به صورت مشخص و ثبت شده تاکنون شناخته نشده است. در نواحی فراتر از کمربند جنگلی، یعنی آن نواحی که پیشتر استعداد خود را برای ایجاد تمدن آهن در حوزه تمدنی مارلیک ـ دیلمان و تالش نشان داده، چیز قابل توجهی شناخته نشده است و احتمالاً نیز فاقد سکونتگاهی که با شهر پهلو زده باشد، بوده است.
بعد از فروپاشی دولت ساسانی به دست مسلمانان، گیلان اگرچه برخلاف فلات مرکزی ایران با گسست در هیچ حوزهای روبهرو نشد، لیکن همچنان همانند دوره باستان برای سالها در انزوا باقی ماند و در این انزوا، قدرت، بیشتر در دست فرمانروایان ایلی دامدار دیلمیان بود که میانه چندانی با تمدن یکجانشینی جلگهنشینان نداشتند. یادآوری این نکته مهم است که دیلمان در قرون نخستین اسلامی تنها به بخش شرقی رودخانه سفیدرود تا رودخانه چالوس گفته میشد و این قلمرو، شامل دو بخش جلگهای به نام "گیل" و بخش کوهستانی به نام "دیلم" بود که امروزه شامل شهرستانهای تنکابن، رامسر، رودسر، املش، لنگرود، لاهیجان، آستانه اشرفیه، سیاهکل و شهرستان رودبار میشود. بخشی از استان قزوین در شمال رودخانه شاهرود و بخشی از استان زنجان، یعنی طارم نیز جزء دیلمان واقعی یا به قول جغرافینویسان زمانه، "دیلم خاصه" محسوب میشد. بنابراین قلمرو گیل و دیلم (دیلمان) برخلاف تصور عموم، هیچ ربطی به غرب رودخانه سفیدرود نداشت.
مقاومت پرآوازهای که در تاریخ به نام گیل و دیلم (دیلمان) صفحات زیادی از نوشتههای مورخان و جغرافینویسان عرب و ایرانی را در چهار سده نخست اسلامی پر کرده، منحصراً به شرق رودخانه سفیدرود تا چالوس مربوط بوده است. در پهنه جلگهای این محدوده بود که تدریجاً تحول کشاورزی برای نخستین بار بهطور سازمانیافته و متأثر از تحولات پیشگامانه تولید کشاورزی در طبرستان و گرگان، به گیلان رخنه کرد. در غرب رودخانه یا ناحیهای که بعداً "پس گیلان" نامیده شد، انزوای جغرافیایی آن از دو دیوار بلند، یعنی دیوار اختلاف مذهبی با شرق رودخانه و موانع ارتباطی رودخانه سفیدرود متأثر بوده است. در نتیجه، توسعه در قلمروهای مختلف این واحد جغرافیایی تنها میتوانست در تعامل با ناحیه شمال غربی گیلان، یعنی از طریق ناحیه طیلسان (تالش) به کندی انجام گیرد.
فراموش نکنیم که در این زمان و همچنین سالها بعد نیز این ناحیه واسط، یعنی تالش با اشتغال غالب به شیوه معیشت دامداری شبانی، در زمینه کشاورزی تجربهای کسب نکرد تا آن را به جلگه مرکزی غرب سفیدرود (بیه پس یا پس گیلان) انتقال دهد. اخذ و گسترش مذهب تسنن (بیشتر حنبلی) در ناحیه پس گیلان (نامی که احتمالاً پیش گیلانیها به مبداء و موقعیت جغرافیایی خود برای آن انتخاب کرده بودند) نیز در اثر همین فرآیند تعامل با ناحیه شمال غربی (تالش) حاصل شده بود. نتیجه حاصل از این جداسریها بین دو بخش از گیلان این بوده است که شرق گیلان به تحقیق در اثر پیشگامی در توسعه کشاورزی در اثر پیوند و تعامل با طبرستان، توانایی و استعداد بیشتری برای تولید مازاد اقتصادی و رسیدن به سکونتگاههای دستکم کوچک و روستایی، پیشقدم بوده است. این البته به هیچ وجه هنوز به معنی دستیابی به شهر نبود. نخستین گزارشها در این زمینه را جغرافیدان گمنام قرن چهارم (نویسنده حدود العالم) از سکونتگاههای این دو بخش از گیلان بهدست داده است. اما او به تأکید از "ناحیه" و "ده" نام میبرد و نه "شهر."
تأکید کنیم که تا این زمان تا جایی که ما اطلاع داریم، همه منابع به دلیل فقدان سکونتگاههای مهم، حتا روستایی از واژههای کلی ناحیه "گیل و دیلم"، "دیلمان" و "جیل یا جیلان" سخن به میان آوردهاند و برخلاف نام بردن از شهرهای متعدد در طبرستان، در این ناحیه هیچگاه نامی از یک مرکز جمعیتی یا سکونتگاه مشخصی سخن گفته نشده است (مگر تاریخهای محلی که در سالهای بعد نوشته شده است). نباید تصور کرد که این امر فقط به دلیل انزوای نظامی و امنیتی پدیدآمده از اقدامات ستیزهجویانه دیلمیان برای اطلاع نداشتن از درون این منطقه بوده، بلکه به باور نگارنده، این تاریکخانه دادههای تاریخی در قرون نخستین اسلامی و پیش از آن به سبب فقدان حتا یک شهر در این محدوده بوده است.
در هر حال نویسنده "حدود العالم"، دیلمان را در شرق رودخانه سفیدرود به دو بخش تقسیم میکند که یکی به قول او بر کران دریاست، یعنی در ناحیه جلگه ساحلی است و دیگری اندر کوهها و شکستگیها (درهها) واقع شدهاند. به قول او، "اما این کی بر کران دریاست، ایشان را ده ناحیتست خرد، چون لترا، وارپوا، لنکا [لنگا]، مرد، جالکرود [چالک رود]، کرک رود، دینار رود، جوداهنجان، سلان رودبار، هوسم. و از پس کوه، برابر این ده ناحیت، سه ناحیت بزرگست، چون وستان، شیر، بژم."
اما او تأکید میکند که در این نواحی چیزی که میتوان یافت، تنها روستا و یا به قول نویسنده، "ده"های بسیار است: "و هر ناحیتی را از این ناحیتها، ناحیتها و دههای بسیارست." جالب است که او ضمن آنکه در این زمان، یعنی در سال 372 هجری در کل ناحیه دیلمان به آبادی و آبادانی آن اشاره میکند، لیکن موفق به نام بردن هیچ شهری نمیشود. در نتیجه، نزدیکترین شهر به محدوده دیلمان را در بیرون از آن در مرز طبرستان و دیلمان و در درون طبرستان، یعنی در کلار و چالوس سراغ میگیرد: "و این همه [محدوده دیلمان] اندر مقدار، بیست فرسنگ اندر بیست و پنج فرسنگ و این ناحیت دیلم ناحیتیست آبادان و با خواسته و مردمان وی همه لشکریاند یا برزیگر و زنانشان نیز برزیگری کنند. و ایشان را هیچ شهری با منبر نیست و شهرشان کلار است و چالوس." (حدود العالم، به کوشش ستوده، 1340، ص 148)
چنانکه میدانیم، کلار و چالوس در بیرون از مرز دیلم و در طبرستان واقع شده بود. یادآوری کنیم که در این زمان به برکت کوششهای ناصر کبیر ـ رهبر دارای وجه کاریزماتیک زیدیه در شرق گیلان که در بین 287 تا 301 هجری پایگاه درس و بحث خود را در حدود صد سال پیش از نوشته "حدود العالم" در هوسم انتخاب کرده بود و برای نخستین بار سواد خواندن و نوشتن را به همراه مباحث فقه و کلام به این ناحیه آورد ـ هوسم مهمترین و پرآوازهترین سکونتگاه انسانی در شرق گیلان بود، ولی در هیچ منبعی از این مکان به نام شهر نام برده نشده است.
جغرافیدان گمنام ایرانیالاصل ما برخلاف مقدسی که سه سال بعد، یعنی در سال 375 در گیلان بوده، محدوده دیلمان را از چالوس تا هوسم (رودسر) میداند، اما جلگه شرق گیلان از لنگرود تا سفیدرود را نیز به انضمام غرب سفیدرود جزء گیلان به حساب آورده، لیکن در همان حال آن را در بخش "این سوی رودی" آن جای میدهد. او در این سوی رود، یعنی از لنگرود تا سفیدرود، هفت ناحیه معرفی میکند: "اما از این سوی رودیان را هفت ناحیت است بزرگ، چون افجان، میالفجان، کشکجان، برفجان، داخل، تجن، جمه [چمه]. و اما آنک از آن سوی رودیان اند [که] ایشان را یازده ناحیت بزرگ است، چون حانکجال، ننک، کوتم، سراوان، پیلمان شهر، رشت، تولیم، دولاب، کهن روز، استراب و خان بلی. و هر ناحیتی را از این دههاست، سخت بسیار. و این ناحیت گیلان، ناحیتی آبادان و با نعمت و توانگرست... و ایشان را شهرکهاست، با منبر، چون گیلاباد، شال، دولاب، پیلمان شهر. این شهرکهاست خرد و اندر وی بازارها و بازرگانان وی غریباند." (حدود العالم، 1340، پیشین، صص 150-149)
پیداست اگر شهری نیز با تعریف زمانه در این ناحیه موجود بوده، از نظر نویسنده شهرک است و چون نویسنده از تلقی شهرک برای این نقاط سکونتی هنوز چندان راضی نیست، به آن پسوند "خرد" را نیز اضافه میکند: شهرکهای خرد. لازم است بگوییم که اصطخری و ابن حوقل که کتاب خود را در بین سالهای 320 تا 350 هجری نوشتهاند، در نقشههایی که از سواحل جنوبی دریای خزر ارائه کردهاند به وضوح نشان دادهاند که در محدوده بین چالوس تا آستارا نتوانستهاند حتا یک مرکز سکونتی قابل ذکر روی نقشههای خود نشان دهند. آنها در این بخش از نقشه خود، تنها کلمات کلی مثل دیلمان، دیلم، الجیل به عنوان ناحیه سکونتی ذکر کردهاند و برخلاف طبرستان و گرگان هیچ نقطه شهر در نقشه خود ارائه نکردهاند. در همین حال در محدوده طبرستان، حدود ده نقطه سکونتی و شهری در این نقشهها نمایاندهاند. (ن.ک به: نقشههای کتاب اصطخری و ابن حوقل)
مقدسی نیز محدوده گیلان را به دو بخش تقسیم میکند؛ شرق رودخانه سفیدرود را دیلمان مینامد که مذهب همه آنان شیعه و غرب سفیدرود را با اکثریت سنی میداند. او مینویسد که دیلمان، کوره (ناحیه یا شهرستان)ی است کوهستانی و شهرهایش کوچکاند و مهمترین شهر آن را بروان میداند که قصبه، یعنی مرکز اداری دیلم است، ولی به گفته او، نه ثروتی دارد و نه اهمیتی و نه خانهای مرفه و نه بازاری فراخ و نه شهری بزرگ و نه [مسجد] جامعی، بلکه همه دیهها کثیف است. برای محدوده گیلان با توجه به مشخص کردن نوع مذهب و نام شهرها در نوشته مقدسی، میتوان گفت که منظور او از گیلان، همان غرب رودخانه سفیدرود است. در اینجا سه شهر نام میبرد، شامل دولاب که میگوید قصبه جیل (گیلان) است و آن را شهری خوب و بازارش را زیبا توصیف میکند، ولی محل آن را ذکر نمیکند. دیگری بیلمان شهر که به باور نگارنده در نزدیکی روستای زیکسار کنونی (شمال غربی منار بازار شهرستان صومعهسرا) و احتمالاً مرکز گیل گسگر بعدی و نقطه سوم را تحت عنوان کهن روز در ناحیه تالش امروزی معرفی مینماید. (مقدسی، 1361، ج 2، صص 542-517)
با توجه به شناختی که ما از شهرهای بعدی گیلان داریم، هیچکدام از این نقاط در آن زمان نباید به معنی دقیق کلمه شهر بوده باشند و در نتیجه قادر به ایجاد یک فرهنگ شهری برای توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نبودهاند. این نقاط بیشتر مراکز شاهکهای طایفهای برای کنترل مازاد محلی تلقی میشدند و مکان بازارهای هفتگی نیز بودند. یادآوری کنیم که نقاط جمعیتی در این منطقه از گیلان به اعتبار آماری که ملکونف و خودزکو حتا در میانه قرن نوزدهم ارائه میکنند، بهجز شهر رشت (که موضوع جداگانهای در این زمان بود و به آن اشاره خواهیم کرد) و تا حدودی لاهیجان، بقیه نقاط مراکزی با جمعیت حدود دو تا سه هزار نفر بیشتر نبودند که فقط در روزهای بازار هفتگی رونقی پیدا میکردند.
پایان یافتن حکومت آل بویه و ظهور اسماعیلیان در الموت و تحت فشار عملیات تروریستی این گروه در غرب طبرستان و شرق دیلمان، هوسم ـ مرکز شیعیان ناصریه (شاخهای از زیدیه به مرجعیت ناصر کبیر) ـ از هوسم به لاهیجان انتقال یافت که از قرن ششم جایگاه مهمتری نیز یافته بود. در نتیجه در شرق گیلان، لاهیجان و در غرب گیلان، فومن به عنوان مراکز اداری تلقی میشدند، لیکن هیچکدام از این دو مرکز، بهویژه فومن قادر به سلطه خود بر ملوکالطوایفی غرب و یا شرق گیلان و ایجاد یک واحد مرکزی یکپارچه نبودند.
اگر توصیف اصیلالدین زوزنی را که در سال 652 هجری از گیلان بهدست داده، مبنای تحلیل خود قرار دهیم، باید بگوییم که بهطور کلی، تقسیمات جغرافیایی در گیلان عموماً بر پایه واحد "ده" و "روستا" بنا شده بود و "شهر" به مفهوم واقعی در واژهشناسی گیلکان در این دوره، نه فقط جایگاه اندکی داشت، بلکه حتا آن را بیشتر با واژه "بازار" میشناختند که در فرهنگ گیلان بیشتر یک اتفاق موقتی بود که در هر هفته در برخی از سکونتگاهها عموماً یک یا دو بار در هفته اتفاق میافتاد. او در مورد تقسیمات محلی گیلان مینویسد که: "هر ده عدد خانه را دیهی گویند و هرده دیه را صده و هر ده صده را خانی و با فواه شفاهاً گویند فلان ناحیت چندین خانی است." (زوزنی، به کوشش رابینو، 1369، ص 184)
چنانکه پیداست، در این تقسیمبندی، مبنای تقسیمات محلی ـ جغرافیایی از واحد تعداد خانه و سپس ده ساخته شده است. در همین نوشته گفته میشود که: "بازاریان را شهری و برزیگران را گیل گویند." (همان، ص 184) پیداست که در این زمان، بازار و گوراب که تنها به صورت موقت در یک روز هفته اتفاق میافتاد، به واژه شهر مفهوم واقعی میداد. این بدان معنی بود که شهر به مفهوم دائمی وجود نداشت، بلکه با جمع شدن مردم بهطور موقت در یک روز و تشکیل بازار یا "گوراب" که از همان انبوهه و گروه گرفته شده بود و به قول گیلانیان "بازار گورا"، جمعیتی معادل شهر در یک نقطه گرد هم میآمدند.
در تمام سالهای قرن هفتم، هشتم، نهم و حتا دهم، ویژگی شهرنشینی گیلان با تصویری که زوزنی از نقاط سکونتی گیلان بهدست داده، به میزان زیادی تطبیق میکند. فقدان شهر چنانکه گفته شد، به مفهوم فقدان کارگاه تمدن و فقدان مرکز و کانون توسعه در این پهنه سرسبز بوده است. شهر جایگاه آزاد شدن انسان بوده و هست. شهر عرصه تعامل اندیشه و رقابت آزاد برای توسعه و پیشرفت مناسبات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و کانون انباشت ثروت و سرمایه و جایگاه بازتولید گسترشیابنده در تمام قلمروهای زندگی بوده و هست. برای نبود شهر است که در گیلان تا قرن نهم هجری هیچ اثر مکتوبی پدید نیامده است. میتوان گیلان را با مازندران مقایسه کرد که شهری چون آمل از همان آغاز دوره نخستین اسلامی، شهری درخور و جایگاه تولید اندیشه و تفکر و پروراندن شخصیتهای بزرگ فرهنگی، چون محمد جریر طبری (مورخ نامدار همه دوران تاریخ قدیم دستکم در کشورهای اسلامی) و محل رشد و پرورش کسانی چون ابن اسفندیار (نویسنده تاریخ طبرستان)، اولیاء الله آملی (نویسنده تاریخ رویان) و حتا خاندان ظهیرالدین مرعشی و دیگران بوده است. در تمام این سالها تنها نقطهای که میتوان در گیلان به آن نام شهر داد، لاهیجان بوده است که در آن تا حدودی گروههای اجتماعی نسبتاً قوی از تولیدکنندگان صنعتی، خدمات اجتماعی و فرهنگی، یعنی فعالیتهای غیرکشاورزی را در خود جای داده بود. بدین ترتیب بقیه نقاط، همان مراکز سیاسی ـ اداری حقیر و کوچکی بودند که تنها در روزهای بازار هفتگی رونقی بههم میزدند.
پرسش مقدر
اکنون پرسش مقدر این است که نبود شهر در گیلان چه علتی داشت و از چه زمانی گیلان توانست بر این ضعف تاریخی خود غلبه نماید؟ پاسخ به اجمال این است که فقدان شهر در گیلان به فقدان تمرکز قدرت در این محدوده جغرافیایی برمیگشت. اما بلافاصله این پرسش مطرح میشود که فقدان تمرکز قدرت خود از چه چیزی ناشی میشد؟ پاسخ به این پرسشها مستلزم بیان مبسوطی از ویژگیهای تاریخ گیلان است که در اینجا فرصت آن فراهم نیست، لیکن میتوان به اجمال خطوط کلی را بیان کرد.
در پاسخ به پرسش نخست باید گفت که گیلان در طول تاریخ قدیم خود هیچگاه موفق به داشتن قدرت واحد و یکپارچهای، حتا در دو نیمه غربی و شرقی خود، یعنی در "بیه پس" و "بیه پیش" نبوده است. در تاریخ قدیم گیلان، مجموعهای از واحدهای کوچک بلوکهای طایفهای با قلمروهای کوچک محلی وجود داشته که شکل تکاملیافته آن را میتوان در قرون هشتم و نهم هجری دید و نگارنده در پژوهشی که در بین سالهای 1377 تا 1379 انجام شده، وجود این بلوکهای قدرت طایفهای را با نقشه نشان داده است. در این مطالعه، محدودههای جغرافیایی 13 بلوک قدرت در بیه پس و بیه پیش در اواخر قرن نهم (بهجز بخش تالش)، شامل لاهیجان، رانکوه، سمام ـ اشکور، دیلمان در شرق گیلان و کوچصفهان، لشت نشاء، خمام، رشت، کوهدم، شفت، فومن، تولم و گسکر در غرب گیلان که بلوکهای مستقل و یا نیمه مستقل بودند، مشخص شده است. (عظیمی، 1381، تاریخ تحولات اجتماعی و اقتصادی گیلان)
پیداست که این تعداد از بلوکهای قدرت تا چه حد میتوانست بر کوچک شدن قلمرو جغرافیایی آنها تأثیر بگذارد. کوچک بودن قلمروهای حکومتی به این معنی بود که تمرکز مازاد اقتصادی که گفتیم منشاء پیدایش و توسعه شهرها بودهاند، در این واحدها قابل توجه نبود و در نتیجه به لحاظ مالی و اقتصادی، انباشت و تمرکز کمی مناسبی نمییافت. هرچند بخش عمدهای از این مازاد اقتصادی استخراجشده از همان قلمرو کوچک نیز صرف هزینههای غیرضروری حاکم محلی و بهویژه جنگهای بیسرانجام مداوم طایفهای میشد که در آن گرایش به گسترش قلمرو، یعنی یک نیاز تاریخی به وضوح آشکار بود. بهعلاوه عمدهترین محصولی که در این قلمروهای کوچک کشت میشد، محصول برنج بود که امکان تجارت آن دستکم به خارج از منطقه تقریباً میسر نبود یا دستکم در حجم زیاد میسر نبود. زیرا این محصول برخلاف محصول جانبی دیگر، یعنی ابریشم نسبت وزن به قیمت آن بسیار بالا بود و در نتیجه حمل و نقل آن برای تجارت با توجه به وسایل حمل و نقل و راههای موجود اصولاً بهصرفه نبود. اما ابریشم که مزیت بسیار مناسبی از نظر تجارت در این دوره داشت و نسبت وزن به قیمت آن بسیار اندک بود نیز به دلیل کوچک بودن قلمرو، حجم آن برای هر واحد حکومتی چندان زیاد نبود. در نتیجه مقدار مازاد اقتصادی استخراج شده در واحدهای کوچک متعدد، از تمرکز و انباشت مناسب برخوردار نمیشد.
شاید مهمتر از وجود این واحدهای حکومتی کوچک متعدد که مصداق واقعی ملوکالطوایفی در گیلان بوده، پاسخ به این پرسش مهم باشد که دلیل این پاشیدگی قدرت که هیچگاه فرصت تمرکز نیافت چیست؟ به باور نگارنده، این پاشیدگی قدرت در گیلان از عوامل گوناگون متأثر بوده است که بیارتباط با ویژگیهای طبیعی و جغرافیایی آن نیست. یکی از مهمترین عوامل، کشت اصلی رایج در آن، یعنی کشت برنج بوده است که اقتصادیترین شیوه کشت آن، تفرق کشتکاران در سطح جلگه هموار بود. کشت برنج با ویژگیهای کاشت، داشت و برداشت آن مستلزم حضور زارع در کنار مزرعه بود. در اینجا سكونت برخلاف فلات مركزی ایران به صورت متفرق و خانه ـ باغ یا بهتر است بگوییم خانه ـ مزرعه سامان یافته بود. این الگوی سكونت محصول شرایط جغرافیایی و به نوع كشتی تعلق داشت كه در نواحی جلگهای گیلان رایج بود و در واقع اقتصادیترین و عقلانیترین شیوه سامان دادن سكونت نیز محسوب میشد. زیرا از طریق چنین الگویی از سكونت بود كه خانوار میتوانست به زمین خود دسترسی داشته و از آن به بهترین شكلی مراقبت و بهرهبرداری كند. ساكنان جلگه گیلان با توجه به تمام جوانب جغرافیایی، محیطی و اقلیمی به تجربه دریافته بودند كه تنها محصولی كه بیش از هر محصول دیگر میتوانند از كشت آن بهرهمند شوند، كشت محصول برنج است. اما برای كشت برنج به مراقبت بسیار در كاشت، داشت و برداشت نیاز بود كه تنها مراقبت از نزدیك میسر بود تا محصول به نحو مناسب برداشت شود.
در گذشته این مراقبت تنها به آبیاری سخت و طاقتفرسای برنج خلاصه نمیشد، بلكه نگهداری از آن در مقابل انواع حیوانات وحشی و اهلی نیز ضرورت داشت. در آن زمان مزارع برنج به وسیله بیشهها و جنگل محصور شده بود. در این بیشهها، گله حیوانات وحشی مثل گراز نابودكننده بوتهها و خوشههای مزرعه برنج بود. حتا حیوانات اهلی نیز میتوانستند تهدیدكنندههای بزرگ باشند. زیرا در گذشته اراضی مشاع، یعنی بیشهها، مراتع و جنگلها در جلگه گیلان که چراگاه دامهای بزرگ خانوارها بود، برخلاف امروز گسترش وسیعی داشت كه محل چرای دامها محسوب میشد و در آن دامهای بزرگ بدون هیچ حد و مرزی، آزاد و رها بودند. بنابراین چون وسعت مزارع زیاد بود و محصور كردن آن با فنس یا پرچین عملاً ناممكن و غیراقتصادی بود، ضرورتاً مراقبت كشت برنج میباید از نزدیك و از كنار مزرعه صورت میگرفت.
دلیل دیگر سکونت دهقان در کنار مزرعه این بود که مراقبت زیاد مستلزم رفت و آمد زیاد از محل سكونت به محل كشت و كار بود. این رفت و آمدها اگر در فواصلی دور از هم انجام میشد، مستلزم صرف هزینه، وقت و انرژی بسیار میشد و عملاً پس از مدتی دشوار مینمود.
حمل برنج از مزرعه به خانه و قرار دادن آن در انبار برنج (كندوج یا كوتی) نیز كار دشواری بود. در شرایطی كه زمین نرم و باتلاقی و چارپایان باربر مثل اسب، گران و خرید و نگهداری آن برای طبقه رعیت تا حدودی ناممكن بود، حمل برنج نیز از مزرعه به انبار معضل كوچكی نبود و تنها نزدیك بودن به مزرعه میتوانست این مشكل را تا حدودی حل نماید.
بالا بودن سطح آب زیرزمینی كه دسترسی به آن را با حفر فقط چند متر (گاه دو تا سه متر) در همه جای جلگه میسر میساخت (چون آب سطحی و رودخانه در همه پهنه جلگه جریان نداشت)، سكونت را برخلاف فلات مرکزی ایران به اراده و دلخواه ساكنان در هر نقطهای و به صورت پراکنده و متفرق ممكن و میسر مینمود.
گسترش پهنههای یكسان خاك حاصلخیز در سراسر جلگه گیلان نیز به تفرق سكونتگاهها كمك میکرد. بدین معنی كه در اینجا برخلاف فلات مركزی ایران، فعالیت كشاورزی در اثر پراكندگی و بهویژه گسست لكههای كوچك خاك، ضرورت سكونت متمركز در كنار لکههای خاك قابل كشت بهوجود نمیآورد. برای ساكنان جلگه گیلان، دسترسی به خاك قابل كشاورزی و تقریباً با كیفیت یكسان در هر جایی از جلگه فراهم بوده است.
برخلاف فلات مركزی ایران، در محیط گیلان حمله و هجومهای غارتگرانه ایلات و عشایر و بهویژه حمله و هجومهای از جانب بیگانگان تقریباً وجود نداشت تا دفاع را به صورت متمركز و دركنار قلعه به ضرورت اجتماعی و همگانی ضروری نماید. این خود نیز تجمیع و در كنار هم بودن خانوارها را الزامی و ناگزیر نمیكرد.
همه موارد فوق كمك میكرد كه خانه در كنار مزرعه ساخته شود و الگویی به نام الگوی خانه ـ باغ (یا به تعبیر ما خانه ـ مزرعه) پدید آید و چشماندازی ویژه خلق كند. اکنون این پرسش پیش روی ماست که این ویژگی جغرافیایی پراکندگی خانوارها چه تأثیری بر تمرکز قدرت داشت و بهویژه چه تأثیری بر وسعت قلمروهای سیاسی داشت؟ پاسخ این است که این ویژگی ناگزیر سکونت در شرایط ویژه طبیعی و جغرافیایی و اقلیمی سبب تفرق مطلق سکونت در سطح جلگه میشد که برای اعمال قدرت در قلمروهای وسیع، دشواریهای بسیار پدید میآورد و در نتیجه الزاماً و به تجربه قلمروهای کوچک ترجیح داده میشد.
دومین عامل این بود که در قلمروهای وسیع در یک واحد سیاسی، دسترسی به همه نقاط آن دشوار بود. جلگه گیلان با خاک رس، زمینهای زهکشی نشده و بارندگی مداوم در طول سال، شرایط دسترسی به نقاط دوردست قلمرو وسیع یک حکومت را بسیار دشوار میکرد. زیرا در بخش عمدهای از سال، راهها چنان گلی و باتلاقی میشد که عملاً دسترسی و اعمال قدرت را برای مطیع نگهداشتن رعیت دشوار و هزینههای آن را به نحو غیراقتصادی بالا میبرد. آماده نگهداشتن این راهها، حتا اگر ساخته میشد نیز بسیار پرهزینه بود. پس به تجربه قلمروهای کوچک قدرت باز هم ترجیح داده شده بود.
سومین عامل، وجود جنگلهای انبوه جلگهای بود که عملاً اعمال اتوریته و قدرت حکومتی را از نظر جغرافیایی محدود میکرد. جنگل در این زمان که در دو سوم جلگه به صورت انبوه وجود داشت، میتوانست در شرایط شورش و قیام و هرگونه چالشی علیه قدرت، سنگرها و مخفیگاههای مناسبی برای مبارزه با حکومتها باشد.
علاوه بر عوامل فوق که در سطحی خرد و محلی مانع تمرکز قدرت و در نتیجه کوچک شدن قلمروهای حکومتی در گیلان میشد، در سطحی کلان نیز دو عامل بود که مهمتر از بقیه عوامل مانع یکپارچگی و تمرکز قدرت در گیلان قدیم میشد. یکی از این عوامل و احتمالاً عامل پایهایتر، وجود رودخانه پرآب سفیدرود بود که از جنوب آن وارد منطقه میشد و آن را از وسط به دو نیمه جغرافیایی کاملاً مجزا از هم تقسیم میکرد. در شرایط تکنیک پایین حمل و نقل، پیدا بود که سفیدرود پرآب با حوزه آبریز بسیار وسیع (با وسیعترین حوزه آبگیری در ایران) و با رژیم آبی یک رودخانه دائمی و جریان قوی آن در تمام سال، ارتباط بین دو بخش از گیلان به دشواری میسر میشد.
همین مانع طبیعی سبب شده بود تا مرز فرهنگی کاملاً متمایزی که دو عنصر زبان و مذهب متفاوت از وجوه بسیار آشکار آن است، در دو سوی رودخانه شکل بگیرد. در شرق این رودخانه، مذهب شیعه زیدیه و در غرب آن مذهب اهل تسنن حنبلی رواج داشت. در شرق، گیلکی بیه پیشی و در غرب آن، گیلکی بیه پسی رواج یافت که به طرز شگفتانگیزی در فواصل کوتاه برای طرفین قابل فهم نبود. این دوگانگیهای ساختاری نیز عامل مهمی بر سر راه تمرکز قدرت یکپارچه منطقهای بود.
حاکمیت سنتی ملوکالطوایفی گیلان با اشغال آن توسط شاه عباس تا حدود زیادی از بین رفت. شاه عباس به شدت با شاهکهای طایفهای محلی که اصل تاریخی گریز از قدرت مرکزی را برای سالهای سال وجهه کار خود کرده بودند به شدت برخورد کرد و برای اعمال کامل قدرت مرکزی تقریباً تمام عاملان قدرت محلی را از قزلباشان ترک انتخاب کرد. برخلاف تاریخنویسی در فرهنگ سیاسی مشخص که نیاز به ریشهدار نشان دادن قیامهای خلقی و انقلابی از نوع قرن بیستمی در هر منطقهای از ایران داشت و در هر شورشی به دنبال رنگآمیزی آن به سبک و سیاق قیامهای خلقی رهاییبخش مینمود، قیامکنندگان علیه صفویه بلافاصله پس از مرگ شاه عباس، هدف انسانی و برابریطلبانه مشخصی با برنامه مشخص و از پیش تعیین شده را دنبال نمیکردند.
این قیام به میزان زیادی خلقالساعه و شورشی کور بود که در پشت آن، حاکمان محلی سابق و رؤسای طایفهای آنها قرار داشتند که برای دستیابی دوباره به قدرت ملوکالطوایفی از دست رفته خود در گریز از مرکز و برقراری قدرت عقبماندهتر و جابرانهتر خود، تودههای ستمدیده را ابزار قدرتگیری دوباره خود کرده بودند. شیوههای غارتگرانه و اوباشیگری انجام گرفته در این قیام، نشان آشکاری از بیهدفی در راستای اهداف انسانی آن بود، کمااینکه خشونت دولت مرکزی در خاموش کردن این شورش نیز بیاندازه بدوی و غیرانسانی بود. در هرحال اگرچه تمرکز قدرت توسط شاه عباس و دولتهای صفویه هدفهای چپاولگرانه خود را داشت که مهمترین آن، تصاحب سود ناشی از تولید و تجارت ابریشم گیلان به عنوان مهمترین تولیدکننده این محصول در سراسر ایران بود، لیکن نفس تمرکز قدرت و جلوگیری از پاشیدگی آن در این دوره، وجهی مترقی داشت و پیوند این ناحیه با بازار ملی را فراهم میکرد و از رهگذر این فرآیند، زمینههای توسعه و پیشرفت آن را رقم میزد؛ لیکن بهرغم همه این تلاشها، دوگانگی قدرت در شرق و غرب گیلان به مرکزیت لاهیجان و رشت تا حدودی به قوت خود تا پایان صفویه باقی ماند.
تاریخ قدیم و تاریخ جدید گیلان
چنانکه دیدیم، تا دوره صفویه توسعه شهری در گیلان رونق اندكی داشت. از این زمان گیلان كمكم در قلمرو سرزمین اصلی ایران ادغام شده و سیاستهای حكومت مركزی ایران در آن نفوذ روزافزونی یافت.
نفوذ حاكمیت در دوره شاه عباس اول و پس از ماجرای خان احمد گیلانی در سال 1000 هجری تشدید شده و گیلان بهطور كامل تحت حاكمیت حكومت مركزی ایران درآمد. از رهگذر این وابستگی و پیوند نسبی بیشتر با بازار ملی، تولیدات آن، بهویژه تولید ابریشم به روابط تجاری بینالمللی كشیده شد و در واقع بازار یکپارچه ابریشم گیلان که اکنون تحت کنترل شاه عباس و سپس دیگر شاهان صفویه درآمده بود، توانست پیوند خود را با بازارهای جهانی برقرار كند. این امر تا آن زمان دستكم به صورت گسترده و سازمانیافته میسر نشده بود. گسترش بازار ابریشم گیلان در اثر فرآیند فوق به افزایش تقاضا و محرک مناسبی برای افزایش تولید و بهبود فرآیند تولید و توزیع آن در گیلان و توسعه مراکز جمعآوری آن به عنوان نقاط شهری شد، ولی این دوران هنوز دوران گذار از مرحله سنتی بود.
با خاصه شدن گیلان توسط شاه عباس، بهرغم حاشیهای شدن حاكمان بلوكهای قدرت محلی و بومی گیلان در شرایط جدید، نقاط مركزی این بلوكها در روابط جدید نقش مهمی به عهده گرفتند. یكی از وظایف این نقاط، كنترل و مدیریت تولید و جمعآوری ابریشم گیلان و انتقال آن به رشت و سپس اصفهان و یا بازارهای فراملی بوده است. در همین رابطه، شهر رشت به عنوان سرپل ارتباطی اصلی و مدیریت تمام سرزمین گیلان در این ارتباط، اهمیت بیش از پیش پیدا كرد. با این حال هنوز شهر لاهیجان رقیب عمدهای برای مركزیت بلامنازع رشت بود و دولت صفویه نیز به دلیل ریشههای پیوند ایدئولوژیکش با لاهیجان هنوز تمایل به حفظ آن در مقابل دیگر نقاط بیه پس، بهویژه رشت برای خود قائل بود.
چنانكه میدانیم، یكی از علائم ورود به دنیای مدرن، وحدت جغرافیای سیاسی و دور شدن از پراكندگی قدرت و تقسیمات ملوكالطوایفی سنتی در قرون وسطا بود كه امكان حاكمیت قوانین و معیارهای واحد بر سراسر سرزمین را به منظور روان كردن تجارت و جابهجایی سرمایه تجاری و تمرکز انباشت جغرافیایی سرمایه فراهم میكرد و از این طریق به انباشت سرمایه و توسعه سریعتر سرمایهداری، یعنی تنها روابط اقتصادی نوظهور دنیای مدرن كمك میكرد.
چنانکه پیشتر گفته شد، بهرغم موقعیت جغرافیایی شهر رشت در شرایط جدید گیلان برای قبول مركزیت آن، سوء ظن حاكمیت صفوی از گیلان (به سبب نافرمانی مكرر در این سرزمین) و دلبستگیهای ایدئولوژیكی كه به شرق گیلان وجود داشت، تمركز قدرت واحد سیاسی به مركزیت رشت تحقق نیافت. این دو قطبی بودن (البته به سود رشت) تا سقوط اصفهان به دست افغانها ادامه پیدا كرد. اما سقوط اصفهان با سقوط دیگری در گیلان، یعنی سقوط رشت به دست ارتش پتر اول (کبیر) نیز همراه بود که اهمیت تاریخساز آن تاکنون به درستی شناخته نشده است.
نگارنده در پژوهشی در بین سالهای 1377 تا 1379 برای نخستین بار به این نتیجه رسید که اشغال گیلان توسط پتر اول (کبیر) پس از سقوط اصفهان، سرفصل تاریخ جدید گیلان بوده و اصولاً پتر اول عامل ناهشیار تاریخ در پیش انداختن تاریخ نوین گیلان پیش از هر ناحیهای در ایران بوده است. از اینرو لازم است برای تحول مهم و فصل جداکننده تاریخ قدیم و جدید، اندکی به دلایل وقوع و چگونگی این تحول و ظهور آن در اوایل قرن هجدهم به اجمال نظری بیاندازیم.
مارکس در نوشته هوشمندانهای که هیچگاه در مجموعه آثار او در چاپ مسکو و برلین در دوره شوروی سابق چاپ نشد، به نکته بسیار ظریفی درباره تاریخ روسیه اشاره میکند. او مینویسد که قوم اسلاو و همینطور روس از یک سنت و ویژگی ذاتی برخوردار بود و آن اینکه "دریا گریز" و "درون بوم" بود. به این معنی که از ابتدای تاریخ، این اقوام از نظر توزیع جغرافیایی، خود را در خشکیها محصور و محاط کرده و اگر هم قلمرو پراکندگی آنها به سواحل دریا ختم میشد، آن دریاها به آبهای یخزده بیتحرک محدود و محصور میشدند. اما او میگوید که: "پتر [اول] از همان آغاز تمامی سنن نژاد اسلاو را زیر پا گذاشت. روسیه به آب [دریا] نیاز دارد؛ این جمله را که او زمانی با حالت سرزنشآمیزی به شاهزاده کانتمیر گفت، در سرلوحه زندگینامهاش نوشته است. جنگ نخست او با ترکیه، فتح دریای آزوف، پیکارش با سوئد، تصرف دریای بالتیک، دومین نبردش با عثمانی هدف تسخیر دریای سیاه را درسر داشت، و نیت دستدرازی فریبکارانهاش به ایران، اشغال دریای خزر بود. اگر خواست تنها گسترش منطقهای باشد، خشکی کافی است. اما اگر اقدام به تهاجمی جهانی مد نظر باشد، نخستین پیششرط، دریا خواهد بود. فقط دگرگونی مسکو از یک کشور درون بوم محض به حکومتی با سواحل دریایی میتوانست محدودیتهای دیرینه سیاست مسکو را رفع نماید..." (مارکس، دیباچهای بر تاریخ روسیه، 1384، ص 49) و اضافه کنیم که انتقال پایتخت روسیه از مسکو توسط پتر به بندر خودساخته پترزبورگ در ساحل دریای بالتیک در سال 1713 میلادی که پنجرهای به دنیای درحال تحول اروپا بود نیز از همین ویژگی روانشناسی متحول او خبر میداد. بدین ترتیب، دگرگونی در سیاست روسیه با آمدن پتر، زمینههای اشغال گیلان به دست پتر اول را فراهم کرد. فرصت این حمله و اشغال را سقوط اصفهان بهدست افغانها فراهم کرد. نماینده پتر اول، یعنی آرتمی ولینسكی که در ایران بود، از پیش به طرز شگفتانگیزی شرایط بحرانی در ایران را درک کرده و او را تشویق به حمله به ایران کرده بود.
بدین ترتیب چنانكه میدانیم، با سقوط اصفهان، لشكر پتر اول (موسوم به پتر كبیر) تمام نوار شمالی ایران، از جمله گیلان را به تصرف خود درآورد و رشت در سال 1722 میلادی بهدست ارتش پتر اول افتاد. این تصرف كه ده سال و از سال 1722 تا 1732 میلادی (1135 تا 1145 هجری) به طول انجامید، به شهر رشت ارزش و اعتبار تاریخی مهمی بخشید. رشت به سبب موقعیت جغرافیایی مركزی خود در گیلان و واقع شدن در دهانه دره سفیدرود برای ارتباط با فلات مركزی ایران از سویی و نزدیكترین مكان شهری مهم به بهترین بریدگی ساحل دریای خزر، یعنی بریدگی انزلی برای ایجاد ارتباط دریایی از سوی دیگر به عنوان مركزیت بلارقیب گیلان مورد توجه فرماندهی ارتش پتر كبیر، یعنی ژنرال سیمونف و لواشف قرار گرفت و به مقر فرماندهی این فرماندهان نظامی تبدیل شد. از این زمان تا پایان دوره اشغال، شهر رشت رسماً مركز اداره سیاسی ـ نظامی گیلان بود و هرگونه روابط رسمی با دول خارجی و امضای قراردادها نیز در این شهر انجام میگرفت. رشت در پرتو حضور ده ساله قوای اشغالگر با طی فرآیند اروپایی شدن روسیه در اثر سیاستهای پیگیر پتر اول، نقشآفرین رواج و رسوخ اولین عناصر و نطفههای دنیای مدرن به صورت نهادی در این شهر شد.
این تغییرات ماندگار که از رؤیاهای پتر برای ماندن دائمی در گیلان سرچشمه میگرفت (چنانکه در قراردادهای نخستین با شاه طهماسب ـ ولیعهد شاه سلطان حسین ـ و با اشرف افغان به آشکارا بیان شده)، سبب تحولات مهمی برای سالهای بعد شد و گیلان را برای نخستین بار همانند اروپای تحت اشغال ارتش ناپلئون در معرض امواج دنیای مدرن قرار داد. در این تحول، لاهیجان برای نخستین بار به عنوان آخرین رقیب رشت بهطور کامل از توجه افتاد. در نتیجه این فرآیند بسیار مهم، ضمن ورود گیلان به دوران تاریخ مدرن خود، مرکزیت بلامنازع رشت در گیلان نیز برای همیشه تثیبت شد. (همچنین نگاه كنید: عظیمی، 1381، تاریخ تحولات اجتماعی ـ اقتصادی گیلان و عظیمی، تاریخ نوین گیلان چگونه آغاز شد، ماهنامه گیلهوا، شماره 66، سال 1382)
در شرایط نوین، لاهیجان دیگر ایفاگر نقش مهمی نبود، زیرا نه در پیشكرانه ساحلی خود، بندری داشت كه بتواند از آن طریق با جهان درحال تحول و توسعه ارتباط برقرار كند و نه پسكرانه كوهستانی آن امكان ارتباط آسان با فلات مركزی ایران را میسر مینمود. همچنین آن پیوند تاریخی ایدئولوژیك با صفویه نیز در دوران نوین دیگر کارکرد معینی نداشت. از اینرو در قیاس با لاهیجان، رشت از هر نظر مزیتهای بهتری در شرایط نوین ارائه میكرد.
در طول دوره اشغال، روسها تنها شهر رشت را به عنوان مركزیت اداری گیلان به رسمیت میشناختند. به عنوان مثال، پتر دوم (جانشین پتر اول که سه سال پس از اشغال گیلان در سال 1725 م درگذشت) امضای عهدنامه 13 فوریه 1729 با اشرف افغان را كه در آن، سرزمین گیلان تا كاروانسرای نقلهبر (در نزدیكی رستمآباد) برای همیشه به روسها واگذار شده بود، در شهر رشت به امضاء رساند. سه سال بعد كه نادر ـ سردار شاه طهماسب ـ روسها را مجبور به خروج از گیلان كرد نیز قرارداد معروف به "قرارداد رشت" در سال 1732 میلادی با نمایندگان نادر در همین شهر امضاء شد و نام رشت، یعنی محل امضای قرارداد در پایان قرارداد نیز جزئی از سند قرارداد بود و قرارداد فوق اغلب در سالهای بعد به این نام خوانده میشد. (نگاه كنید به متن قرارداد: احمد تاجبخش، سیاستهای استعماری روسیه تزاری، انگلستان و فرانسه، 1362، صص 302-291)
شهر رشت در زمان حضور روسها تغییراتی در جهت فرآیند مدرنسازی داشته است. متأسفانه ما هنوز یادداشتهای روزانه سیمونف، لواشف (فرماندهان نظامی روسها در رشت) و آورامف (کنسول روس در رشت) در زمان اشغال را در دست نداریم (هرچند میدانیم که انتشار یافته است). اما رابینو یک مورد نقل میکند که یک شهروند گیلانی از تحولات انجام شده در گیلان در دوره اشغال اظهار رضایت کرده است. رابینو که در چارچوب رقابت بین روس و انگلیس در ایران عموماً روی خوشی در جهتگیری به نفع روسیه در نوشتههایش نشان نداده است، استثنائاً در کتاب "دارالمرز گیلان" در این مورد مشخص از قول هنوی (تاجر انگلیسی) مینویسد که: "در سال 1744 (1157 هجری) [یعنی دوازده سال پس از انعقاد قرارداد تخلیه و ده سال پس از تخلیه گیلان توسط ارتش روسیه]، هنوی ذکر نموده است که طبق گفته حاجی زمان لاهیجی، گیلان در زمان استیلای روسها به پیشرفتهایی نائل آمده بود." او حتا در همین نقل قول مینویسد که این شهروند گیلانی به هنوی گفته است که مردم از این زمان نه فقط خاطره بدی نداشتند، بلکه خواهان بازگشت به آن دوران بودهاند: "مردم از آنکه دوباره تحت فرمان آنها باشند، ناراحت بهنظر نمیرسیدند." (رابینو، 1374، ص 536)
اگر این اظهارنظر شهروند گیلانی را که از هنوی نقل قول شده بپذیریم، باید آن را به ضرورت اصلاحات از جانب روسیه در گیلان و بهویژه برقراری امنیت در رشت تفسیر کنیم. زیرا به سبب اینکه پتر اول و جانشینانش به اعتبار مفاد قراردادهایی که در سالهای 1722، 1723 و 1729 با طرف ایرانی منعقد کردهاند و در تمام آنها تأکید شده است که گیلان تا ابد در دست روسها باقی خواهد ماند، در بازسازی رشت به سبک دنیای مدرن تردیدی به خرج ندادند. پتر حتا به ارمنیان قفقاز پیشنهاد کرده بود که در صورت مهاجرت به این شهر، همهگونه اقدامات حمایتی را انجام خواهد داد. بهنظر میرسد که آغاز رویکرد استقرار ارمنیان در رشت نیز که بعدها نقش مثبت و مهمی در انتقال عناصر مدرن به این شهر ایفا کردند، از این دوران آغاز شده باشد (در این مورد هنوز پژوهشی البته صورت نگرفته است).
یادآوری کنیم که در تداوم استقرار این گروه از شهروندان روس در رشت، نحوه خاتمه اشغال بسیار مؤثر بود. زیرا چنانکه متن قرارداد 1732 نشان میدهد، تخلیه ارتش روسیه از گیلان با تعهدات متقابل دو دولت و با مسالمت تمام انجام شد و در نتیجه تداوم مهاجرت این گروه بدون خصومتی میتوانست همچنان داوم داشته باشد.
در هرحال رشت پس از رفع اشغال موقعیت مرکزی خود را در گیلان تثبیت کرد. رابینو درباره آغاز مرکزیت رشت گفته است كه: "من نمیتوانم بگویم از چه وقت تمام خطه گیلان برای اولین بار به حكمرانی واحد تفویض شد كه در رشت رحل اقامت گزید، اما این موضوع احتمالاً در پایان سلطنت نادر شاه اتفاق افتاده است." (رابینو، فرمانروایان گیلان، 1369، ص 30)
از نظر ما، حكمرانی واحد گیلان به مرکزیت رشت از همان آغاز تصرف گیلان توسط پتر اول پدید آمد و با رفع اشغال پس از ده سال (یعنی در 1145 هجری) بهطور کامل تثبیت شد. بنابراین مرکزیت رشت بسیار زودتر از پایان سلطنت نادر اتفاق افتاد. ما میدانیم که نادر در سال 1145 هجری، یعنی زمانی که هنوز سردار نظامی ایران بود، با برکناری شاه طهماسب ابتدا پسر هشت ماههاش را به عنوان شاه عباس سوم جانشین او کرد و خود را نیز در همین سال نائبالسلطنه نامید و سپس در سال 1148 هجری، تاج سلطنت به نام افشاریه بر سر گذاشت و چنانکه میدانیم، پایان سلطنت نادر شاه نیز در سال 1160 هجری بوده است. بنابراین چنانکه پیداست، درحالی که قبل از روی كار آمدن نادر شاه و دقیقاً پس از اینکه نادر به عنوان سردار نظامی شاه طهماسب، ارتش روسیه را بهرغم میلش وادار به ترک گیلان کرد و قرارداد 21 ژانویه 1732 م یا 30 دی 1110 خورشیدی را بر آنان تحمیل نمود، رشت موقعیت مركزی خود را در گیلان تثبیت کرد.
چنانکه پیشتر گفتیم، تمایل روسها به انتخاب رشت به عنوان مرکزیت فرماندهی ارتش روسیه، مدیون دسترسی بیبدیل این شهر به فلات مركزی ایران از طریق دره سفیدرود از یكسو و دسترسی نزدیك به مرداب انزلی و پیر بازار به عنوان پیش بندر آن در دریای خزر برای ارتباط با روسیه و جهان خارج از طرف دیگر بود. این موقعیت شهر رشت با توجه به تحولاتی که در روسیه در جهت اروپایی شدن به سرعت درحال تحقق بود، این شهر را برای ایفای کارکردهای ملی و فراملی نوینی در ایران آماده میکرد. در پرتو چنین نقشی بود که به تدریج محور انزلی ـ رشت در سالهای بعد، هنگامی که پایتخت ایران به تهران منتقل شد، تدریجاً به نقطه تماس اصلی پایتخت نوین ایران به جهان خارج تبدیل شد.
در هرحال بدیهی است كه در اوضاع و احوال پس از اشغال گیلان، رقیبی برای مركزیت این شهر نمیتوانست وجود داشته باشد. این وحدت سیاسی گیلان به مركزیت اداری رشت اهمیت تاریخی مهمی در توسعه شهری و بهطور كلی در توسعه اقتصادی گیلان و ورود آن به تاریخ جدید و مدرن داشت. از این زمان در گیلان برخلاف گذشته که در آن، شبکه شهری گسیخته و بدون قدرت مسلط یک شهر حاکم بود، شهر مسلطی بر شبكه شهری آن پدید آمد كه تا آن زمان سابقه نداشت. از این منظر میتوانیم ادعا كنیم كه گیلان با ایجاد یک شهر مرکزی مهم پیش از هر منطقهای در ایران به دنیای مدرن گام گذاشته و تاریخ مدرن خود را آغاز كرد.