خانِ گیلان
محمدعلی صفاری
كدخبر: ۳۶۰۸
تاريخ: ۰۷ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۸:۳۶
اشاره
به تصریح خود کتاب، "خان گیلان" رمانی است تاریخی مشتمل بر مختصری از سوانح آخرین مرحله فرمانروایی کارکیا خان احمد در گیلان و انقراض حکومت وی به دست توانای شاه عباس کبیر به قلم محمدعلی صفاری که در تاریخ فروردین 1311 شمسی در شهر طهران و در مطبعه تهران چاپ شده است.
مقدمه کوتاهی که محمدعلی صفاری در یازدهم بهمن ماه 1310 نوشته است نیز خواندنی است: "دعوی نویسندگی ندارم. زیرا آن مایه و استعداد در من نیست که بی‌پروا در این راه پر نشیب و فراز قدم نهم. تفریح خاطر دوستان را زمان فراغت قطعاتی چند در مباحث مختلفه به رشته تحریر کشیده، اینک اولین آن‌ها را که به نام "خان گیلان" موسوم گردیده و حاوی نکات تاریخی است به چاپ رسانده تقدیم می‌دارم. امید این‌که این اثر ناچیز مورد توجه اصدقا گردیده به دیده لطف در آن نگریسته و موجب تشویق و ترغیب این بنده در انتشار رسالات دیگر شوند.
گویند بوستان خالی از خار نباشد، این وجیزه را لااقل خار بوستان ادبیات توان شمرد!"
"ماهنامه بام سبز" چندی پیش به این دلیل که نزدیک به هشتاد سال از چاپ نخستین "خان گیلان" می‌گذشت و نسخه‌های این رمان تاریخی به کل نایاب و از دسترس علاقه‌مندان عام خارج ‌بود، تصمیم به انتشار بخش‌هایی از این رمان طی چند شماره نمود، تا این‌که در دی ماه امسال، "نشر فرهنگ ایلیا" این رمان تاریخی را تجدید چاپ کرد و هم‌اینک در دسترس همگان قرار دارد.
شاید مطالعه "خان گیلان" زمانی جالب‌تر شود که بدانیم محمدعلی صفاری (1367-1277) از خاندان امین دیوان لاهیجی و فرزند میرزا حسین خان منظم السلطنه و برادر احمدخان صفاری (سالار مؤید) بود و علاوه بر درجه سرتیپی و دو بار ریاست شهربانی کل کشور، صاحب مناصبی چون شهرداری تهران، استانداری آذربایجان شرقی، خراسان و مازندران، سناتوری و نمایندگی مجلس شورای ملی بود.


 
1
وزش باد بهاری قطعات ابرهای تیره را در فضای پهناور آسمان پراکنده ساخته و چشمک دلفریب ستارگان گاهی از خلال آن‌ها به‌نظر می‌رسد. قرص قمر لحظه به لحظه با هزاران کرشمه و ناز از پس حجاب سر به‌در آورده، جلوه‌گری آغاز و از ضوء منیر خود همه اشیاء عالم طبیعت را روشن و منور می‌سازد.
سه نفر سوار ساکت و آرام از شاهراه عمومی که جنبین آن را اشجار جنگلی و درختان درهم پیچیده فرا گرفته به سوی شهر لاهیجان در حرکت هستند.
جریان سیلاب‌ها و گل و لای که اثر باران شدید روز گذشته است عبور آن‌ها را تا اندازه‌ای سخت و دشوار نموده، به‌طوری که اسب‌ها گاهی تا زانو در گل فرو رفته و با نهیب سواران قدم برداشته، طی طریق می‌نمایند. آثار عجله و شتاب از رفتار آن‌ها هویداست.
صدای به‌هم خوردن لگام و صدای خشک ضربات شلاق که متناوباً به کپل و گردن اسب‌ها نواخته می‌شود، سکوت را به‌هم می‌زند. یک نفر از آن‌ها که در پیشاپیش دو نفر دیگر حرکت می‌نمود، در حالتی که نیش رکاب را به پهلوهای اسب خود به شدت کوفته و حیوان را وادار به جهیدن از جوی کوچک آبی نمود، به صدای بلند گفت: افراسیاب اگر کمی بیش‌تر اهتمام و سرعت در حرکت به خرج دهیم، یقیناً به موقع خواهیم رسید. مخاطب در دنباله سرفه شدیدی که وی را فراگرفته بود پاسخ داد: بلی قربان! باید سعی نمود قبل از این‌که حضرت خداوندگاری برای استراحت دارالامارهرا ترک گویند به مقصد رسید.
مجدداً سواران به نوازش و نهیب دادن به اسب‌ها شروع نموده، آن‌ها را به سرعت در حرکت تحریص می‌نمودند. سنگینی تفنگ‌های چخماقی لوله بلندی که دو نفر از آن‌ها با خود داشتند، اسباب زحمت آن‌ها شده بود، زیرا در حین حرکت به دفعات تفنگ را گاهی به شانه افکنده و زمانی به‌طور عمودی به دست گرفته و قنداق باریک آن را در مقابل خود روی زین تکیه می‌دادند. سواران به همین نهج راه پیموده و عاقبت به شهر وارد و از کوچه‌های تنگ و پیچ در پیچ لاهیجان می‌گذشتند. در حالتی که صدای تصادم نعل آهنین اسب‌ها با سنگفرش در کوچه‌ها پیچیده، باعث جلب توجه مردمان کنجکاو می‌گردید.
بازار بزرگ شهر نیز پی‌سپر سم اسب‌ها گردیده و سواران وارد میدان عمومی که مرکز داد و ستد پیله‌وران و رعایاست گردیدند. معمولاً در این میدان تا پاسی از شب گذشته آرامی و خاموشی جانشین غوغا و آشوب روز می‌گردید و فقط جمعی از شبگردان و عمال داروغه برای اجرای وظایف شبانه باقی می‌ماندند. مسند حکمرانی داروغه شهر نیز در این محل قرار داشت. مشاجرات و منازعات یومیه بازاریان و عوام‌الناس غالباً در این مرکز حل و عقد می‌شد.
داروغه بیش‌تر از شب‌ها همین که آرامش و سکوت در شهر حکمفرما می‌گردید، یکی از نواب را به‌جای خود گذارده، برای عرض مطالب و وقایع مهمه به دربار کارکیا خان احمد رفته و یا این‌که برای استراحت به منزل می‌شتافت. در این موقع چند نفری از شبگردان و عیاران گرد تخت داروغه جمع آمده و در روشنایی چندین مشعل فروزان که دود سفید و شعله متشنج آن‌ها دستخوش باد بود به گفت و شنود مشغول بودند. همین که نظرشان به سوارانی که به طرف آن‌ها می‌آمدند افتاد، مذاکرات را قطع و همگی به سوی آن‌ها متوجه گردیدند و به محض این‌که چشم‌ها قیافه اولین سوار را که جلوتر از دو نفر دیگر حرکت می‌نمود تمیز و تشخیص داد، از جای به پا خاستند. روشنایی مشاعل البسه و قیافه سواران را به خوبی آشکار ساخت. سوار اولی هیکلی آراسته، سیمایی موقر و متین داشته و سبلتانی بلند و براق آن را زینت می‌داد. قبایی از ترمه خوش رنگ دربر، کلاه نمدین سیاهی که تا نزدیکی ابروان پایین کشیده شده بود برسر داشت. شلوارش از پارچه ضخیم دودی و بسیار تنگ و چسبان بود. شمشیری حمایل کرده، خنجری دسته عاج بر کمر روی شال ابریشمین استوار و پاپوشی چرمین که از پوست گاو دوخته شده و نوک پنجه آن به سوی بالا برگشته است در پا داشته، جوراب پُر نقش و نگار اثر دست دختران کوه‌نشین گیلان به‌جای مچ پیچ تا نزدیک زانوانش را پوشیده بود. دو نفر سوار دیگر نیز نیم‌تنه کوتاه سیاه رنگ پشمین و شلوار آبی تنگ کرباسین دربر و مانند بزرگ خود جوراب بلند منقش و کفشی همچنان در پای داشتند. علاوه بر دشنه بلندی که در کمر آن‌ها دیده می‌شد، چنان‌چه گفته شد، هریک تفنگی نیز با خود داشتند. سوار اولین در نزدیکی تخت داروغه عنان کشید، یکی را از آن میان که معلوم بود امتیازی بر دیگران دارد مخاطب ساخته گفت:
داروغه کجاست؟
ـ قربان! داروغه را حضرت خان مقارن غروب به عجله احضار فرموده بودند. از آن وقت تاکنون مراجعت نکرده است.
سوار مزبور نظری به اطراف خود افکنده وقتی مطمئن شد که از بازاریان و دوره‌گردان کسی در آن حدود وجود ندارد که مواظب مصاحبه آن‌ها باشد سئوال نمود:
اوضاع شهر چه‌طور است؟
ـ به‌حمدالله از توجهات مبذوله پادشاه والاجاه اوضاع شهر منظم و مرتب، سکونت و آرامش کامل برقرار و عموم اهالی به دعاگویی مشغول‌اند. امروز در افواه اخبار نامطبوعی شیوع داشت و مفسدین از موقع سوء استفاده کرده، اذهان مردم ساده‌لوح را مشوب می‌ساختند. اضطراب و توحشی بی‌معنی مابین اهالی حکمفرما بود. خان داروغه با تدابیر مخصوصه در رفع اضطراب اقدام و عموم را از نگرانی و دغدغه خاطر خلاص نمودند. حالا که آن امیر محترم تشریف آورده‌اند، قطعاً حامل اخبار خوش می‌باشند. در صورت امکان از وقایع جاریه بندگان را مطلع سازند که در مقابل افساد بداندیشان و معاندین اقلاً حربه صحیحی در دست داشته باشیم.
سوار دستی بر سبیل کشیده پس از لمحه‌ای تأمل آغاز سخن نمود.
ـ صحیح است باید دهن هرزه‌درایان را درید و انتشارات مفسدت‌آمیز آن‌ها را بلااثر نمود. الحمدالله اردو خوب، سپهسالاران امراء و جنگجویان رشید در نهایت سلامت و قدرت و قوت برای مدافعه از حقوق ولی‌نعمت خود حاضر و آماده هستند و هیچ جای نگرانی نیست. قوای ظفرنمون ما هیچ وقت از یک مشت مزدوران کاسه‌لیس باک ندارد و به آن‌ها اجازه اندک تجاوزی هم نمی‌دهند. البته باید عموم را به مراتب عظمت و قدرت قوای منصوره متوجه ساخته و به آن‌ها بفهمانید تا سایه حضرت خان بر سر همه است باید فارغ‌البال و آسوده زندگانی کرده، هیچ نوع هراسی از ظهور این‌گونه وقایع در دل خود راه ندهند و مردمان آشوب‌طلب فتنه‌انگیز را بدون تردید و تأمل از لحاظ امنیت شهر و آسایش ساکنین آن باید دستگیر و حبس نموده و اشخاص طالح را از میان جماعات صالح خارج و دور ساخت. مخصوصاً من راه عبور خود را از این طرف قرار دادم که در این باب با داروغه صحبت کرده و متذکرش سازم که برای رفع تشویش اهالی قضایا را به اطلاع عامه برساند. حالا به تو مخصوصاً سفارش می‌کنم که از طرف من این مطلب را به داروغه گفته و متوجهش نمایی که در اعمال این نظر و دستور کوتاهی و غفلت ننماید.
نایب داروغه سری به علامت اطاعت در انجام تعلیمات فرود آورده گفت: البته به‌طوری که آن سرور مکرم دستور داده‌اند اطاعت خواهد شد. آیا دیگر فرمایشی نیست؟
ـ خیر! دیگر مرا با شما کاری نیست. تصور می‌کنم از منظور و مقصود من به خوبی اطلاع یافتی.
این بگفت و هی بر مرکب زده، نظرهای تحسین‌آمیز عمال داروغه را در دنبال خود گذرانده با دو نفر متابعین خود به سوی قصر کارکیا خان احمد رهسپار گردید.
قصر کارکیا خان احمد در بهترین نقطه شهر واقع و از اطراف محاط به دیوارهای بلند و برج بارویی مستحکم بوده و علی‌الدوام عده‌ای مستحفظ و پاسبان که از میان آحاد و افراد لشکر با دقت‌های بسیار انتخاب می‌گردیدند از داخل و خارج بروج قصر را حراست و صیانت می‌نمودند و در این هنگام به سبب ظهور وقایع جدیده حفاظت قصر از صورت عادی خارج و بنا به دستور مشارالیه از نقطه‌نظرِ رعایت حزم و احتیاط بر تعداد مستحفظین، خاصه تفنگچیان افزوده شده و همین مسأله موجب اضطراب و باعث خوف و هراس اهالی شهر گردیده بود.
خلاصه وقتی که سواران فوق‌الذکر وارد جلوخان قصر که با مشاعل فراوانی روشن بود گردیدند، چند قدم دورتر از مدخل قصر پیاده شدند. یکی از کشیک‌چیان به مجرد این‌که چشمش به سواران افتاد با شتاب به درب بزرگ قصر نزدیک شده و به صدای بلند مراد خان رئیس مستحفظین قصر را از ورود عنایت بیگ رئیس تفنگدران خاصه خبردار نمود. مراد خان که مردی چهارشانه و قوی‌هیکل بود، دوان‌دوان جلو آمده، پس از ادای احترامات با قیافه بشاش و مسرور خیرمقدم بگفت.
ـ مراد خان! آیا حضرت خان در دارالإماره تشریف دارند و یا به اندرون رفته‌اند؟
ـ درست اطلاع ندارم، ولی چون از امروز صبح تا لحظه پیش تمام اوقات را در مصاحبت اعیان و رجال و علماء گذرانده‌اند، تصور می‌کنم بسیار خسته شده و به اندرون تشریف برده باشند.
ـ ولی من لازم است قطعاً امشب به حضورشان رسیده عرایض خود را عرضه بدارم. من می‌روم، بلکه موفق شدم.
هر دو متفقاً وارد دالان طویل قصر که با قنادیل آویخته از سقف روشن بود گردیدند. مرادخان در دم در به‌جای خود توقف نموده و عنایت بیگ به سوی داخل قصر روان گردید. وقتی که از دالان عبور می‌نمود، قراولان و کشیک‌چیان که علامت رشادت و جلادت از سیمای آنان هویدا بود به فاصله‌های معین، مرتب و منظم ایستاده و به مشارالیه احترام می‌گذاشتند. عده‌ای از آن‌ها با شمشیر و خنجر و تبرزین مسلح بوده و عده‌ای نیز تفنگ‌های لوله بلندی روی دوش، دبه‌های باروت در کمر آویخته داشتند. نفرات اخیر که معلوم بود جدیداً با این اسلحه آشنا شده‌اند، یک نوع نخوت و غروری را به خرج سایر همکاران خود می‌دادند.
عنایت بیگ دالان را درنوردیده، وارد اولین محوطه وسیع قصر که از اشجار، مرکبات و باغچه‌های مختلف‌الشکل مملو از ازهار و ریاحین مزین بود گردید. طرز باغچه‌بندی و انتظام خیابان‌ها که با ریگ نرم و سفید مفروش بود از مواظبت و مراقبت دائمی باغبانان و سلیقه شاعرانه صاحب قصر حکایت می‌نمود. فانوس‌های فراوان که به گوشه و کنار آویخته بودند، فضای باغ را روشن و نورانی نموده و قطرات شفاف باران هنوز روی برگ گل‌های زیبا که تازه طراوت و رونقی به خود گرفته بودند با درخشندگی الماس‌گون جلب توجه می‌نمود.
عنایت بیگ به سبب محرمیتی که در دربار کارکیا خان احمد حاصل کرده بود، اجازه داشت که در مواقع ضروری و لازم به استثنای حرمسرا در تمام عمارات بیرونی کارکیا خان احمد داخل شده، عرایض خود را به سمع وی برساند. مشارالیه سرگرم تخیلات بدون اندک توجهی به اطراف و جوانب و بدون این‌که به سلام چند نفر مستخدمی که از کنار وی عبور نمودند جواب گوید، خیابان وسیع مشجری را طر نموده، از آن‌جا به طرف راست پیچیده، وارد خیابان دیگری گشته و به سمت عمارت دو طبقه که در نهایت زیبایی و استحکام در انتهای آن ساخته شده بود، روآور شد. تابش روشنایی داخلی این عمارت الوان مختلفه شیشه‌های رنگین اُرسی را که با مهارت و ظرافتی به‌سزا نجاری شده بود، از خارج با جلوه غریبی منعکس می‌ساخت. این بنا به عمارت خلوت موسوم و غالباً محل مشورت امنای دولت خان احمد بود. مشارالیه بیش‌تر از شب‌ها را با چند نفر از محارم خود ساعات متوالی در این عمارت می‌گذرانیدند. نیات و مقاصد عجیب و غریب وی غالباً پس از خروج از این عمارت به ظهور می‌پیوست. تصمیمات لایتغیر او که همواره موجب خوف و تشویش بسیاری از امرای همجوار می‌گردید، در این عمارت اتخاذ می‌شد. بی‌جهت نبود که عنایت بیگ مستقیماً بدون استفسار از مستخدمین به سوی این عمارت توجه نمود. او می‌دانست که کارکیا خان احمد بنا به عادت قبل از رفتن به اندرون و استراحت برای رسیدگی به امور سری و محرمانه خود مدتی را در این محل می‌گذراند. همین که مشارالیه به اولین پله تحتانی عمارت موصوف رسید، بندهای ابریشمین کفش خود را گشوده و آن را از پای به‌در آورده وارد سرسرا گردید. پیرمردی که چمباتمه روی قالی نشسته و به چرت زدن مشغول بود، ابداً احساس ورود عنایت بیگ را ننمود. مشارالیه آهسته نزدیک شده، دستی به شانه‌اش گذاشت. پیرمرد تکانی خورده، هراسان از جای جسته و خیره‌خیره به تازه وارد نظر می‌نمود. عاقبت عنایت بیگ را شناخته با احترام تحیت بگفت.
ـ حمزه بیگ! معلوم می‌شود چند شب است که نخوابیده‌ای؟
ـ همین قسم است که می‌فرمایید. ولی بیش از همه گاهی تنهایی و سکوت ممد این حالت می‌شود. خصوصاً که انسان به مرض پیری هم مبتلا باشد!
ـ خوب! حضرت خان کجا تشریف دارند؟ آیا کسی حضور مبارک‌شان شرفیاب است؟
ـ امروز از صبح تا ساعتی پیش در دارالإماره هنگامه غریبی بود؛ اعیان، اشراف، رجال لاینقطع به حضور رسیده و مرخص می‌شدند. آخرین کسی که از حضور مبارک‌شان مرخص شد، هدایت قلی خان داروغه بود. حالا ساعتی بیش نیست که به این‌جا تشریف آورده به اطاق مخصوص... بلی! به اطاق مخصوص خودشان رفته‌اند و احدی را بار حضور نمی‌دهند. در به روی خود بسته، مخصوصاً امر فرمودند که این‌جا نشسته مواظب باشم، حتی کسی از مستخدمین قصر نیز داخل نشود.
- من عرایض خیلی فوری دارم. که باید همین حالا به عرض برسد. تصور می‌کنم به من اجازه ورود بدهند. برو اجازه شرفیابی حاصل کن.
پیرمرد با  فی‌الجمله تردیدی جواب داد:
ـ شما به خوبی می‌دانید، وقتی به اطاق مخصوص خود تشریف بردند، امکان ندارد کسی را بار حضور دهند. [به] علاوه در چنین مواقعی راستش این است جرأت نزدیکی به اطاق مخصوص‌شان ندارم. خاصه در این ایام که خاطر مبارک‌شان فوق‌العاده متغیر است.
ـ عرایض من به قدری مهم است که اگر به زودی از ورود من مطلع‌شان نسازی، بیم آن است فردا گرفتار غضب حضرت خان بشوی. بهتر آن است جرأت کرده مراتب را به عرض حضورشان برسانی.
حمزه بیگ لمحه‌ای متفکر بایستاد. بالاخره سر راست کرد و گفت:
ـ بسیار خوب. اندکی تأمل کنید، بلکه در تحصیل اجازه موفقیت حاصل نمودم.
عنایت بیگ را در انتظار گذاشته و خود به طبقه فوقانی صعود نمود. آهسته از چندین درب اطاق مخصوص کارکیا خان احمد رسیده بایستاد. بدواً گوش را به درب اطاق چسبانده، با دقت گوش فراداد. پس از چند ثانیه که صدایی جز به‌هم خوردن اوراق نشنید، با انگشت چند ضربه به درب زد. صدایی محکم و متین از داخل اطاق اجازه دخول داد. حمزه بیگ یک لنگه درب را گشوده در آستانه آن ایستاده پس از تعظیم بلندی با صدای لرزان برای عنایت بیگ اجازه دخول خواست. با اندکی تأمل جواب داده شد:
ـ داخل شود.
حمزه کرنش دیگری به‌جای آورده آهسته درب را بسته و برای اخبار عنایت بیگ به سرعت از راهی که آمده بود معاودت نمود.
 
2
آخ دایه جان! بگذار اندکی آسایش داشته باشم. چه‌قدر در آزار من اصرار داری!
عزیزم باز رفتی نسازی. من ترا بزرگ کرده‌ام. تازه نمی‌دانم چه نوع صحبتی برای تو مطبوع و دلپذیر است. بس است این اندازه سنگین دل مباش. کتمان اسرار قلبی آخر حدی دارد.
صنمی گل عذار، سیمین غبغب در حالتی که یک پهلو روی بستر نرمی دراز کشیده، گیسوان مشگین‌فام هاله‌وار صورت ماهش را احاطه کرده و ساعد بلورین را تکیه‌گاه سر کوچک ظریفش قرار داده بود، جمله اولی را ادا نمود. در پایان جواب دایه چشم‌ها را که متوجه نقوش درهم قالی بود برگرفته و با یک نوع ملاحت زایدالوصف به سمت وی که در مقابلش دو زانو نشسته بود متوجه نمود.
دایه که زن نسبتاً مسن و باریک اندامی بوده مجدداً شروع به حرف نمود:
ـ عزیزم بیچاره جوان چه گناهی کرده که باید در آتش عشقت بسوزد و تو اندک توجهی نسبت به او نداشته باشی. واقعاً خدا را خوش نمی‌آید. من می‌دانم از وقتی که این جوان مهوش پیش ما آمده و از آن روزی که تصادفاً از همین پنجره محو تماشای باغ بودی، از دیدن او که پای پنجره در باغ بی‌خیال مشغول خرامیدن بود چگونه حالت روحیه خود را از دست دادی، خاصه وقتی که...
دختر حرف دایه را قطع نموده گفت:
ـ بس است! بس است دایه جان. چرا این قدر پُر حرفی می‌کنی؟!
ـ نه من می‌خواهم به تو بفهمانم که از سوز درونی تو بی‌خبر نبوده و نیستم. بلی وقتی که از دیدن آن همه جمال خداداد لرزیدی و بی‌محابا لیمویی که در دست داشته با آن بازی می‌کردی رها شده و پیش پای جوان بر زمین افتاد و زمانی که سر را بلند نموده و چشمش به ما افتاد و لبخندی زد و تو به عجله از پنجره خود را کنار کشیده و بی‌حرکت در بغلم افتادی، تصور کردی پایه نادانی‌ام به درجه‌ای است که لرزش اندام نازنین‌ات را حمل به ترس از دیدار بیگانه نمودم. پریدگی رنگ گونه‌ها، اضطراب قلب، همان آن فهمیدم که ناوک دلدوز عشق به هدف رسیده و کار خود را کرده است!
اشک دور چشمان شهلای دخترک حلقه زده، قطرات درشت آن از روی گونه‌ها غلطیدن گرفت. دایه نزدیک‌تر آمده، سرش را آهسته بر زانو نهاده شروع به نوازش نمود.
ـ عزیزم چرا گریه می‌کنی؟ اندوهت را سبب چیست؟ به‌حمدالله شاهزاده‌ای هستی بزرگ. طرف توجه پدر، دُردانه مادر و نور دیده همه. خداوند بخت و اقبال و تمام خوبی‌ها و نعمای وافره خود را به حد اکمل به تو ارزانی داشته. کسی را یارای آن نیست که مخالف میل‌ات رفتار نماید. دلداده‌ات خاک پایت را کحل بصر می‌نماید. آرزوی دیدار جمال و برخورداری از وصالت استراحت را به شاهزادگان والاتبار و بزرگان عالی‌مقدار حرام ساخته، کسی که این اندازه خوشبخت و سعادتمند است، نباید بی‌جهت خود را تسلیم اندوه بی‌جا نماید. بگو و بخند و مرا وسیله اجرای آمال قلب مهربان و ظریفت قرار داده و ببین چه قسم در طریق وصول به مقصود جان‌فشانی خواهم کرد.
ـ آه! بلی دایه جان. تازه می‌رفتم که معنی محبت و عشق را بفهمم، تازه می‌رفتم که از گلشن مراد گلی بچینم، تازه می‌رفتم که از شری بزرگ که خدا برای من آماده ساخته بود رهایی یافته و از بدبختی دایمی و زناشویی اجباری که طبیعت برایم مهیا کرده بود، خلاصی بجویم، روزگار با من مساعدت نکرد، سهل است می‌خواهد علی‌رغم قلب محزون و پاکم، کاخ محبتم را وارون سازد و مرا آواره و سرگردان نموده از کاشانه پدری دور و در اقطار عالم دربه‌در و مهجورم نماید!
ـ نفهمیدیم منظورت چیست؟ چه کسی تو را از کاشانه پدری دور می‌سازد عزیزم! واضح‌تر بگو. نزدیک است از وحشت و ترس دیوانه شوم!
ـ ها! تازه می‌خواهی بفهمی که علت حزن و اندوهی که این چند روزه مبتلا به آنم چیست؟ مگر نمی‌دانی حاسدین و معاندین شاهنشاه ایران، شاه عباس را نسبت به پدر تاجدارم خشمگین ساخته‌اند. کار از مباحثه و مشاجره به سوق قشون کشیده. لشکر انبوهی از آذربایجان و طوالش و غیره به حکم شاهنشاه گرد آمده و خیال حمله به لاهیجان و به‌هم زدن آشیانه و لانه ما دارند. از همه مهم‌تر، پدرم که با رمل و اسطرلاب سروکار داشته و به علم نجوم کاملاً آشنا و به آن معتقد است، آهسته به مادرم دیشب نقل می‌کرد که جدال و مقابله با لشگریان سلطان صفوی این دفعه به هیچ وجه فایده ندارد، زیرا روز آخر سلطنتم رسیده و اقبال از من روی برتافته و من این مسائل را در زایجه طالع خود به خوبی دیده و دریافته‌ام و دستوراتی چند بداد که چون احتراماً دور از آن‌ها نشسته بودم و حواسم پریشان شده بود، درست ملتفت و متوجه نشدم. آه! دایه جان می‌بینی چه نحو شیشه آرزویم در این سن و سال به سنگ آمده؟ می‌بینی چه‌طور رشته آمالم در ابتدای جوانی پاره و گسیخته گردید؟ آخ که من بدبختم و سیه روزگار!
بغض راه گلویش را گرفته، جریان اشکش فزونی یافت. دایه که تصور سختی قضایا را تا این اندازه نمی‌نمود و چون از ابتدای استخدامش اقتدار و عظمت مالک‌الرقاب خود، سلطان احمد را تاکنون دیده و هم شنیده بود که هرجا لشکریان خان احمد روی آورده‌اند، از فتح و فیروزی برخوردار گردیدند، از بیانات خانمش کمی متوحش شده، ولی برای تسلی خاطرش گفت:
ـ عزیزم این‌ها همه خیالات واهی است. پدرت مقتدر است. اقبالش همیشه در کمال اوج و ترقی بوده. به‌حمدالله در همه جنگ‌ها بر دشمنانش فائق آمده. [به] علاوه سلطانی مدبر و باعقل است. یقین دارم این دفعه نیز با تدبیرات گوناگون بر دشمنان خود ظفر خواهد یافت. مگر نه این است که همیشه شاه عباس به ملاحظه قرابت و خویشاوندی به خاندان پدرت احترام می‌گذارد. این توپ و تشرها موقتی و غیرقابل دوام است و دل خوش دار که تمام این مسائل به خرمی و خوشی به همین زودی قطع و فصل خواهد یافت و تو عزیزم به آرزوی خود نائل خواهی شد.
ـ کاش قضیه به همین سادگی که تو بیان می‌کنی خاتمه می‌یافت. من هم امروز صبح به همین خیال از هجوم اندوه جلوگیری می‌کردم، ولی وقتی مادر مهربانم آهسته با صدایی مرتعش مرا به سوی خود خوانده و دستور داد که اشیاء گران‌قیمت و جواهرات خود را جمع‌آوری کرده و ملبوسی چند برای مسافرت برگزینم، یک مرتبه قلبم از جای کنده شد و دیدم قضایایی که چندی قبل در رؤیا مشاهده کرده بودم، نزدیک است صورت حقیقت پیدا کند!
ـ آه! پس آهسته حرف زدن‌های امروز و دستپاچگی خدمه و رفت و آمدها برای این منظور بود. خدا لعنت کند گل چمن، صندوق‌دار شاهزاده خانم بزرگ را که هرقدر از او سئوال کردم چه خبر است و تو چرا از امروز صبح تاکنون در صندوق‌خانه چپیده بودی، با لبخندی به من پاسخ داد که مشغول تنظیم اشیاء بودم. خب عزیزم! تازه شبهه را قوی گرفته خدای نکرده از این‌جا هم به مسافرت رفتیم. اولاً یقین دارم دوره این مسافرت کوتاه خواهد بود و دوباره با عزت و عظمت مراجعت خواهیم کرد. برای ثبوت این عقیده هزاران دلیل دارم. یکی از آن‌ها همان بود که وهله اول گفتم. سلطان بزرگ با قرابتی که به این خاندان دارد، خاصه که نسبت به عمه محترم و شخص تو نظر مخصوصی دارد، هرگز راضی به محو و زوال این دودمان با نام و نشان نخواهد شد. دیگر آن‌که مردم گیلان حق نان و نمک این خاندان را هیچ وقت فراموش نکرده و بارها دیده شده که در راه خدمتگذاری پدر بزرگوارت جان بازی‌های فوق‌التصور کرده‌اند. با این‌همه فدائیان واقعی و مردمان مخلص صداقت پیشه جای چون و چرا نیست که با جان و دل موجبات مراجعت و استحکام فرمانفرمایی حضرت خان را فراهم خواهند آورد.
دختر در این موقع سر را از زانوی دایه برگرفته و روی مخده بنشست با دستمالی لطیف اشک از دیده بسترد و گفت:
ـ دایه جان! من از یک چیز می‌ترسم و آن این است که طبیعت بیش از این با من بدبخت ستیزه کرده و مجدداً مرا به چنگال سهمگین همان کسی که نام بردی به حکم قرابت و خویشاوندی دچار سازد! آن وقت است که باید همواره اهریمن مرگ را استقبال نمایم. برای من مردن سزاوارتر است تا تسلیم شدن به آغوش مردی که هیچ‌گاه دوستش نداشته و ندارم. علی‌الخصوص مردی که طبعاً در من به نظر تحقیر نگریسته و شاید از امثال من چندین نفردر حرمخانه خود داشته باشد!

• ماهنامه بام سبز، دوره جدید، شماره‌های 4-1، فروردین ـ تیر 1389
تمامی حقوق محفوظ بوده و استفاده از مطالب سایت با ذكر منبع بلامانع است

www.lahig.ir