مرگ اردشیر محصص در تنهایی و غربت، بیاختیار مرا یاد مرگ غریبانه و دور از وطن صادق هدایت ـ نویسنده نامدار ایرانی ـ در فرانسه به سال 1330 انداخت. با این تفاوت که هدایت دست به خودکشی زد، اما محصص خودکُشی نکرد، بلکه خودکِشی کرد. یعنی خودش را و تنهاییاش را در آثار تلخ و شگفتآورش به تصویر کشید و خود را کشید و کشید و کشید تا لحظه آخر... محصص آنقدر خود را کشید که خودش هم (ناخودآگاه و شاید هم آگاهانه) شبیه اکثر کاراکترهایش از نیمرخ شده بود. اما علیرغم تلخاندیشی و تلخنگاریاش، او زندگی را دوست داشت، چرا که با هنرش زنده بود.
اردشیر محصص با قلمش که تنها مونس و همدمش بود، سرنوشت تنهای خود را رقم زد و مسیر زندگی شخصی و هنری خود را آنگونه که میخواست ترسیم کرد... این کاریکاتوریست برجسته، تصویرگر روابط زشت انسانی و رجالههایی بود که صادق هدایت از آنان شکوه میکرد. انبوه آدمهای مسخشده به صورت پیچ در پیچ درهم تنیده شده و سرهای بدون بدن و بدنهای بیسر، بیانگر نگاه تلخ و انتقادی او به روابط انسانی بود و آثارش گرچه فوقالعاده مدرن بود، اما همیشه هویت ایرانی و گذشتهگرا داشت و نگاه نوستالوژیک او به گذشتهها و نقاشیهای عهد قاجار، حال و هوایی نوستالوژیک و اندوهناک به کارهایش میداد. البته گرچه وی بعدها کارتون مطبوعاتی را به کناری نهاد، اما وی در ابتدا مثل هر کارتونیست و طراحی از مطبوعات شروع کرد و به مدد همکاران مطبوعاتیاش بود که توانست سبک متفاوت خود را در جامعه روشنفکری آن زمان جا بیاندازد و تبلیغ کند.
این هنرمند عاشق و شیفته، زندگی در تنهایی را پیشه کرد و هرگز ازدواج نکرد تا فقط کاریکاتور بکشد و در واقع او فقط با هنرش ازدواج کرد و تا آخرین لحظه حیاتش در انزوا و تنهایی کار کرد و کاریکاتور کشید. تنهاییای که چهبسا برای خودش بسیار الهامبخش و لذتبخش بود و گرچه در آخر، همان تنهایی کار دست او داد.
نمیدانیم که تبعید او خودخواسته بود یا نه؟ و یا اینکه آیا میتوانست به کشور باز گردد یا نه؟! اما من کاریکاتورهای ضد شاه او را در روزنامه کیهان زمان انقلاب، به یاد دارم و نیز کاریکاتورهای بینظیر و پرکارش را در روزنامهها و نشریات معتبر خارجی نظیر گرافیس، نیورک تایمز و ... که مایه افتخار هر ایرانی هنردوست بود. اردشیر محصص یکی دو سال قبل از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد و عاشقانه در آنجا کار کرد و کار کرد تا اینکه در چند سال آخر عمر، بیماریهای گوناگون از جمله پارکینسون به سراغ او آمد و او را زمینگیر و فلج کرد. دورادور میشنیدم که او وضع جسمی و روحی مناسبی ندارد و تاکنون چند بار بستری شده است و با این وجود بر ویلچر مینشست و کاریکاتور میکشید و او که سالیان سال بینیاز از همدم، در انزوایی خودخواسته، طرح و کاریکاتور میکشید و طنز سیاه میآفرید، اکنون دیگر نمیتوانست به تنهایی به مقابله با تنهاییاش(!) و بیماریاش برخیزد و این بار نیاز به همدم و مراقب و پرستار داشت، اما دیگر دیر شده بود.
و بدینسان او در آپارتمان محقری در یکی از محلات نیویورک در تنهایی خود غوطهور بود و با بیماریاش دست و پنجه نرم میکرد تا اینکه در شامگاه پنجشنبه 18 مهر 1387 بر اثر سکته قلبی چشم از جهان فرو بست و به قول یکی از همکاران، راحت شد. اردشیر محصص پس از 50 سال کار بیوقفه در سن 70 سالگی از دنیا رفت، اما نام او و آثار او در کاریکاتور ایران جاودانه خواهد ماند و نسلهای بعدی کاریکاتور ایران همیشه و همیشه به تعمق در آثار متفاوت و زندگی متفاوت او خواهند پرداخت. محصص دیگر تنها نیست و روح او شاهد است که هزاران هزار دوستداران و شیفتگانش یاد او را همیشه زنده نگه خواهند داشت. او متفاوتترین و عاشقترین کاریکاتوریست ایران و جهان بود که در عمل، زندگی خود را و وجود خود را وقف هنرش و وقف قلم و کاغذ و کتاب کرد. آری! محصص خودکُشی نکرد... خودکِشی کرد... روحش شاد....
خاطره من از اردشیر محصص
من هرگز فرصت ملاقات حضوری با اردشیر محصص را بهدست نیاوردم و زمانی که من شروع به کار کردم، او در ایران نبود. محصص یکی دو سال قبل از انقلاب به آمریکا رفت و دیگر برنگشت و چون پایگاه کارهای او در ایران، روزنامه کیهان بود، او از خارج کارهایش را با پست برای کیهان میفرستاد و من که در زمان انقلاب، کاریکاتوریست روزنامه کیهان بودم، شاهد چاپ آثار سیاسی و ضد شاه او در روزنامه فوق بودم.
بعد از طی سالها و فکر کنم سال 1367 یا 1368 بود که یک بار نامهای از نشریه سوئیسی Graphis به دستم رسید. وقتی نامه را خواندم، فهمیدم آنها مرا با اردشیر محصص (صرفاً به خاطر ایرانی بودنم) اشتباه گرفتهاند! قضیه از این قرار بود که نشریه گرافیس هر سال در بخش روی جلد کتاب، کارهای برگزیده گرافیکی تصویرسازان جهان را چاپ میکرد و چون یک بار هم در سالهای قبل، کار من (روی جلد کتاب تصویر هدایت) در آنجا چاپ شده بود، آنها به اشتباه فکر میکردند کار چاپشده امسال هم که اثری از اردشیر محصص برای روی جلد کتاب کرگدن (نمایشنامه یونسکو) بود، متعلق به من است و در واقع آنها با ارسال فتوکپی اثر فوق، ضمن تبریک به من خواسته بودند چاپ کارم را به من اطلاع دهند و به من تخفیف خرید کتاب بدهند! همین اتفاق باعث شد که من با یک تیر دو نشان بزنم! اول نامهای به نشریه گرافیس فرستادم و اشتباه آنها را تصحیح کردم و به آنها گفتم که اثر فوق کار من نیست، بلکه اثر استاد بزرگ کاریکاتور ایران ـ اردشیر محصص ـ است. سپس نامهای را به خود محصص در آمریکا فرستادم و ضمن اینکه این حُسن تصادف(!) و این اتفاق عجیب را به آگاهی او رساندم، چند نمونه از گاهنامههایم را نیز برایش فرستادم. آن موقع هنوز مجله منتشر نمیکردم و وقتم آزادتر بود! تا اینکه یکی دو ماه بعد پاکت بزرگ زرد رنگی با دستخط زیبای اردشیر محصص بر روی آن که با قلم خودنویس معروفش نوشته بود، به دستم رسید. داخل پاکت، نامهای نبود! اما یک روزنامه هنری فرهنگی ایرانی چاپ خارج با کاریکاتورهای جدید او بود که برای من هدیه خیلی جالبی بود. آخر آن موقع ایمیل و اینترنت هنوز اختراع نشده بود! و دسترسی به کتابها و نشریات خارجی بسیار مشکل و ناممکن بود و به همین دلیل، در حرفه ما هیچ چیز باارزشتر و خوشحالکنندهتر از کتاب و نشریه کاریکاتور خارجی نبود... و خلاصه من آن زمان از پاسخگویی اردشیر محصص ـ که معمولاً زیاد اهل مکاتبه و نامهنگاری نبود ـ بسیار شاد شدم و به خود بالیدم.
و اکنون... از کجا معلوم؟ شاید کتابها و گاهنامههای من در کتابخانه او هنوز حضور داشته باشند، شاید هم نه... خصوصاً الآن که صاحب کتابخانه، یعنی خود مرحوم محصص نیز در جهان حضور ندارد... اما در هر صورت، من پاکت و روزنامه ارسالی او را دارم و در بهترین جای کتابخانهام نگه داشتهام.