دیشب بهمن محصص در خانهاش در رم در سن ۷۹ سالگی درگذشت. از قطعیت مرگ به خنده میافتم که چگونه فرد را وادار میکند به واکنش. مدتها بود که میخواستم در این ولوله گوشخراش و پُرگوی هنر معاصر ایران مقاله یا حتی کتابی درباره او بنویسم و یادآوری کنم که در سورتان بر این لاشه که گردش حلقه زدهاید، محصص را فراموش کردهاید. واقعیت البته این است که محصص خود، کسی را به چیزی نمیگرفت و دامناش را خیلی زود جمع کرده بود و این برای رقص کفتارهای عوامفریب فرصتطلب رانتخوار چندان هم بد نبود. و حالا این قطعیت پرستیدنی مرگ است که مرا وادار کرد به اینکه چیزی بنویسم. پس امید به این نبندید که نوشته حاصل از مرگ چندان خوشبین و چون شما خوش"حال" باشد. اگر یک درس از محصص آموخته باشم، این است که پای اصولم بایستم و از هیچ بایکوتی از جانب "رفقا" نترسم.
چندان دانش زیادی نمیخواهد که محصص را بهترین هنرمند مدرنیست ایرانی بدانیم. هنگامی که فهرست رقبای او برای چنین عنوانی به زحمت از نامی چون منصور قندریز فراتر میتواند برود. محصص یکی از معدود هنرمندان نسل اول نوگرای ایران بود که اما برخلاف بسیاری از همنسلانش به هیجانهای هجویاتی مانند "بومیسازی" و راههای میانبر "سنتگرایی نو" وقعی نگذارد و به سراغ درک صادقانه هنر مدرن رفت و به سهم خود با دستی پر بازگشت.
احسان یارشاطر درباره او نوشته است: "اعتراض تلخ و استعارههای طنزآمیز و گویا در شکلهای کژنما و غولهای بدهیبت بهمن محصص منحصر به فرد است. پیام تند و تیز محصص... ظاهراً وجه اشتراک بیشتری با اکسپرسیونیسم آلمانی دارد تا با گرایشهای عام در نقاشی ایرانی. آثار محصص نمونهای قابل قبول از تقابل و تفاوت کامل بهدست میدهند." و سپس از "خروش تهدیدآمیز آکنده از درد و دلهره محصص" سخن میگوید که طیف انتهایی هنرمندانی را تشکیل میدهد که چندان از خود دغدغههای اجتماعی نشان نمیدادند. (نقل قول ها از نقاشی ایران... نوشته رویین پاکباز)
و مهمتر، محصص از جمله معدود هنرمندانی بود که با شرایط بد سازش نکرد و با هیچ دیکتاتوری عکس یادگاری نگرفت. عملاً هویت او نمیگذاشت که بر سر آزادی مصالحه کند و کوتاه بیاید و برای همین انزوا را بر مغازله با این سازمان و آن نهاد ترجیح داد. رفتارش تمام مشخصات یک مدرنیست راستکیش را نشان میدهد که عبوسانه فردیتاش را به بهای انزوا در چنگ گرفت. او دستکم در این لغزش مدرنیستی صادق بود، درحالی که دیگران بالاخره یاد گرفتند که چگونه "تعادل" خود را بین اعتراضهای آوانگاردیستی و یک لقمه نان حلال خوردن حفظ کنند.
اما پستونشینی محصص دلایل دیگری نیز داشت. تفاوت با محصص، که رویین پاکباز گاه بیراه نمیبیند او را با اُسکار وایلد مقایسه کند، در تار و پودش تنیده شده بود. نه فقط هویت جنسیاش، بلکه منش اشرافمآبانهاش چیزهایی نبودند که در جماعات حتی روشنفکر ایرانی هم به راحتی پذیرفته شوند. محصص این چنین میراث بر خلف هنرمندان مدرنی بود که جهانشان ساکنانی داشت که خیلی دیر به این دنیا آمده بودند، ولی عقب نمینشستند؛ موجوداتی که غریبهگیشان اسباب هیچ شرمی نمیشد.
میدانستم تهران است و میخواستم ببینماش و از تکپری این غول تنهایی که بدنش را تماماً اگزما و تاولهای سوختن در این جهنم پوشانده است، اما در او نفوذ نمیکند، چیز یاد بگیرم. میخواستم بگویم من یکی از آن کرگدنهای مغرور و تلخ و تسخیرناپذیر جهان اویم. اینک من باید نفسنفس زنان بر در خانهاش سر پایین بیاندازم و مأیوسانه دست به دیوار بگذارم. و من میدانم که مقصر این بغضها که نباید بترکد کیست؛ هر قهرمان ملی که به خاک بیافتد و کسی از او چیز نداند، شاهدی است واضح و آشکار بر این وحشیگری ملی و شورهزار عقیمی که هیچکس را جز کرکسها خوشحال نمیتواند بکند.
روشنفکری فرصتطلب ایران قطعاً و به تمامی محکوم است و کمترین تردیدی در این وجود ندارد که ایشان سخت دلشان میخواسته است از مدتها پیش کسانی چون بهمن محصص را با دست خود به درون تابوت انزوا فروبرند. اوضاع میتوانست متفاوت از این باشد و اینک که نیست، بگذار گدازش داغ ننگ تاریخ را بر بدن ملتی حس کنیم که آنقدر بیاعتبار و بیقدر است که در گندابی که در آن از اینسو به آنسو میشود، دیگر هیچ چیزی ندارد که برایش آماده باشد بمیرد. و چه رقتانگیزند مردمانی که هنوز این پندار را در مغزهای نیمپختهشان بالا و پایین میکنند که چیزهای مهمی برای ارائه کردن به دنیا دارند. ورشکستهاید! چون تنها یک سخن در میانه نیست.
• پژوهشگر تاریخ هنر آمریکا
و مؤلف کتابهای "هنر هویت و سیاست بازنمایی" (۱۳۸۸)